فاطمه زهرا فاطمه زهرا ، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 13 روز سن داره

دخترم عشق من

بارون بارون بارونه هی...

عسلم خدا امسال بارون بی انتهای رحمتش رو به ما هدیه کرده . دیشب هوا خیلی سرد شده بود بارون خوبی امد و کوهای اطراف پر برف شده خدایا شکرت . دیشب با وجودی که هوا سرد بود رفتیم خرید برای بابایی کت وشلوار خریدیم منم میخواستم اور بگیرم که دیگه خسته شده بودی و منم ترسیدم سرما بخوری برای همین زود برگشتیم خونه . دیشب تو زیر پتوی من خوابیدی اخه همش پتوی کوچولوت رو کنار میزدی منم ترجیح دادم با هم بخوابیم . دیشب دستای کوچولوت رو همش میگرفتم و صورت نازت رو بوس میکردم تا ببینم گرمته یا نه . خودمم بیخوابی به سرم زده بود از دست خودم کلافه بودم که وقتی که میتونم بخوابم خوابم نمیبره خلاصه بعد از کلی افکار متفرقه و مرور خاطرات خوابم برد... . صبح از بس...
6 آذر 1390

شانه هایت را برای گریه کردن دوست دارم ...

نفسم دیشب با هم دیگه شعر یه توپ دارم رو میخوندیم و تو با اون صدای مخملیت میگفتی: توپ دارم گلگلیه هبا میره !!! الهی قربون اون شعر خوندنت برم . صبح وقتی میخواستم بیام سر کار بیدار شدی و من دیگه نمیتونستم بمونم بابایی بغلت کرد سر تو رو شونه بابایی گذاشته بودی و های  های گریه میکردی و من...دلم اشوبی بود امدم بیرون وپشت در مکثی کردم بابا برات اهنگ گذاشته بود تا اروم بشی خدا رو شکر گریت قطع شد  و من با دوی سرعت امدم تا به سرویس برسم... . خدایا شکرت ...
1 آذر 1390

عزیزم موبایل اسباب بازی نیست

عسلم چند وقته که به موبایل علاقه زیادی پیدا کردی و دایما از من وبابا یی میخوای که موبایلمون رو در اختیارت بذاریم تا ببینی. وقتی هم که نمیتونی باهاش کار کنی پرتش میکنی . دلم میخواد این موبایل بازی از سرت بیافته و دیگه سراغش رو نگیری اخه قربونت برم موبایل وسیله بازی نیست . خدا کنه بتونم نسبت به موبایل بی توجهت کنم . بعضی وقتا برای اینکه یه چیزی رو پیدا کنم تا سرگرم بشی واقعا کم میارم . به اسباب بازیات خیلی توجهی نشون نمیدی و بیشتر وقتا با وسایل اشپز خونه سرگرمت میکنم .نمی دونم قدیما که نه تلوزیون بوده و نه موبایل و نه اینهمه اسباب بازی مادرا چه جوری بچه هاشون رو سرگرم میکردن؟!!   ...
30 آبان 1390

کوچولوی خواب الود من

عسلم دیروز که از مهد اوردمت خونه خیلی خسته بودی و بر خلاف همیشه خوابیدی بابایی هم جلسه داشت و دیر اومد خونه چون صبح زود بیدار شده بودی و احتمالا تو مهد هم نخوابیده بودی خیلی خسته بودی و زود خوابت گرفت منم کنارت خوابیدم و بعد از یک ساعت بلند شدم تا به کارای خونه برسم ظرفا رو شستم و ناهار فردا رو اماده کردم که در همین حین بیدار شدی و شروع به گریه کردی ارومت کردم یه کم شیر و شکلات خوردی بابایی که اومد سر حال شدی و با بابایی شروع به بازی کردی بابایی خسته بود و یه کم سرما خورده بود براش جوشانده گیاهی درست کردم که تو هم خوردی و بعد برات قصه خوندم و شام خوردیم تقریبا ساعت ١١خوابیدیم ... . صبح وقتی بیدار شدم خواب خواب بودی الهی قربونت برم اینجوری بر...
29 آبان 1390

چشمای نازت منو گرفته...

عسلم روز پنج شنبه مادر جون و خاله مریم اومدند خونه ما . مادر جون برات عیدی اورده بود تو خواب بودی و وقتی بیدار شدی مادر جون داشت میرفت بعد از مادر جون خاله مریم و امیر مهدی امدند تو هم که بد خواب شده بودی خیلی عصبانی و کلافه بودی و اصلا با امیر بازی نکردی خاله تورو نگه داشت تا من بتونم ناهار درست کنم بعد از رفتن اونا تو هم خوابیدی تقریبا یک ساعتی خوابیدی و بعد بابایی اومد سرحال شدی و با بابایی بازی کردی بعداز ناهار هم خوابت نمی اومد با بابایی مشغول بازی شدی و منم به کارای خونه رسیدم ... .صبح جمعه با عمه رفتیم دیدن کیانا کوچولو که تازه دنیا اومده بود بچه ناز و تپلی بود و تو هم بهش میخندیدی و همش میخواستی کلاهشو در بیاری تا موهای کرکی اون...
28 آبان 1390

وروجک من

عسلم روز دوشنبه رو مجبور شدم مرخصی بگیرم چون سرما خورده بودی و مریض احوال بودی داروها خواب الودت کرده بودند و بیشتر میخواستی بخوابی بعد از اینکه یکی دو ساعت خوابیدی برای اینکه حوصله ات سر نره دیدم هوا افتابیه و تقریبا گرمه باهم رفتیم بیرون تا خرید کنیم تو مغازه همسایه رو با بچش دیدیم که با اون مشغول بازی شدی از مغازه یه ابنبات چوبی برداشتی و خرید کردیم و رفتیم خونه تو با ابنبات مشغول شدی و منم به کارام رسیدم خوشحال بودم که سر گرم شدی اما وقتی اومدم پیشت دیدم در حین ابنبات خوردن تمام لباست هم خیس کردی و چسبناک شده حتی موهات هم چسبناک شده بودن لباسات رو عوض کردم و موهات رو تمیز کردم و دست و روت رو شستم داشتی میخندیدی ای وروجک اخه تورو چه به اب...
25 آبان 1390

دختر خوب مامان

عسلم پنج شنبه با هم رفتیم خونه خاله مریم . اونجا با امیر مهدی بازی کردی . امیر مهدی کلاس اوله و از این هفته پنج شنبه ها تعطیله . با هم دیگه بر نامه کودک نگاه کردین و امیر مهدی هم همه اسباب بازیاشو برات اورد تا بازی کنی . خاله هم یکسری لوازم خانه اسباب بازی برات گرفته بود که خیلی قشنگ بودن . با خاله رفتیم خرید و برات لباس خریدیم . بعد اومدیم خونه و تو اینقدر خسته بودی که خوابت برد منم ناهار درست کردم . شب جمعه عالیه (دختر عمو )زایمان کرد و محمد احسان کوچولو به دنیا اومد جمعه رفتیم دیدن عالیه. بچه تپلی نازی داشت . بعد از ظهر من پیش عالیه تو بیمارستان موندم تا مامانش بره خونه و استراحت کنه و تو تنها با بابایی خونه موندین تا شب من بیمارستان...
21 آبان 1390

بوی عشق خدا

"دعاهایت را اجابت کند انکه اسمانی را میگریاند تا گلی را بخنداند " دختر گلم دیروز دوشنبه عید قربان هوا حسابی بارونی بود بر خلاف سالهای گذشته امسال خدا رو هزاران مرتبه شکر بارون خوبی میباره . دیروز همه با هم رفتیم گردش و خرید . تا هم هوایی بخوریم و هم اینکه تو هم بارون رو ببینی . برات شعر بارون میاد شر شر رو میخوندم و تو هم به اسمون نگاه میکردی اول تعجب کرده بودی اما بعد خودت هم به بارون روی شیشه ماشین اشاره میکردی و میگفتی بارون  بارون . شیرینی گرفتیم و رفتیم خونه عمو . بابابزرگ هم اونجا بود با علی و امیر بازی کردی بعد عمه اومد اونجا . نازنین سرما خورده بود . بعد اومدیم خونه . تو از بس بازی کرده بودی خسته شدی و خوابیدی م...
17 آبان 1390

سلام ....

عسلم دیروز یه شعر از مهد یاد گرفتی که تند تند میخونی" مامان بابا سلام دارم"و اخرش هم با صدای بلند میگی سلام الهی قربون اون سلام گفتنت بشم من و بابا هم با تو همراهی میکنیم و می خونیم و تو می خندی . از شعر عمو زنجیر باف هم خیلی خوشت میاد وقتی برات میخونم بلند میگی بعله! تو رو صندلی اشپزخونه میشینی یه ظرف اجیل و نخود وکشمش هم دستت میدم تا سرگرم بشی که من بتونم غذا درست کنم در حین غذا درست کردن هم با هم شعر میخونیم . بعد ابمیوه یا میوه سیب یا موز میخوری . بعد از کارای اشپزی با هم میشینیم و تو کتاب قصه میاری تا برات بخونم و از روی اونا اسم حیوونا و صدا هاشون رو یاد میگیری . اولین کتاب قصه ای که گرفتم اصلا به اسم کتاب توجه نکردم و فقط تصاویر اونو ...
15 آبان 1390

سپیده دم عشق

عسلم دیروز جمعه  صبح که از خواب بیدار شدی دیگه نخوابیدی و کلی شیطونی کردی بعد از ظهر هم که میخواستی بخوابی بابا بزرگ اومد خونمون و خواب از سرت پرید شب همه با هم رفتیم خونه پسر عمه دیدن زهرا کوچولو که تازه دنیا اومده بود اینقدر کوچولو بود که نمیدونستی کجای صورتشو  بوس کنی تا اخر شب اونجا بودیم و تو هم با نازنین و علی مشغول بازی و ورجه وورجه . وقتی بر میگشتیم تو ماشین خوابت برد با خودم گفتم خدا رو شکر بالاخره خوابیدی اما تا به خونه رسیدیم بیدار شدی و با بابابزرگ مشغول بازی شدی همش میگفتی مامانی و من بلند بهت میگفتم جون مامانی و تو از خنده ریسه میرفتی و باز تکرار میکردی و میخندیدی وقتی برقا رو خاموش کردم تو بازم تکرار میکردی و من به ش...
14 آبان 1390