بارون بارون بارونه هی...
عسلم خدا امسال بارون بی انتهای رحمتش رو به ما هدیه کرده . دیشب هوا خیلی سرد شده بود بارون خوبی امد و کوهای اطراف پر برف شده خدایا شکرت . دیشب با وجودی که هوا سرد بود رفتیم خرید برای بابایی کت وشلوار خریدیم منم میخواستم اور بگیرم که دیگه خسته شده بودی و منم ترسیدم سرما بخوری برای همین زود برگشتیم خونه . دیشب تو زیر پتوی من خوابیدی اخه همش پتوی کوچولوت رو کنار میزدی منم ترجیح دادم با هم بخوابیم . دیشب دستای کوچولوت رو همش میگرفتم و صورت نازت رو بوس میکردم تا ببینم گرمته یا نه . خودمم بیخوابی به سرم زده بود از دست خودم کلافه بودم که وقتی که میتونم بخوابم خوابم نمیبره خلاصه بعد از کلی افکار متفرقه و مرور خاطرات خوابم برد... . صبح از بس...
نویسنده :
شیرین
9:07