فاطمه زهرا فاطمه زهرا ، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 14 روز سن داره

دخترم عشق من

کودک من

عسلم دیروز جمعه با بابایی رفتیم بیرون  به عمه که مریض بود سر زدیم و خرید کردیم و بعد که برگشتیم خونه از خستگی خوابت برد منم سریع ناهار درست کردم و نماز خوندیم . بعد که بیدار شدی بردمت حمام و کلی اب بازی کردی دلت نمی خواست از حمام بیرون بیای  .خیلی اب بازی رو دوست داری . بعد از حمام ناهار (کته گوجه) اماده شده بود تو هم حسابی گرسنه شده بودی ناهارتو معمولا با دوغ و یا نوشابه میخوری یه کم بازی کردی و خوابیدی حسابی خسته شده بودی و خوب خوابیدی شب با بابایی رفتین خونه عمو تا من یه کم به کارام برسم بعد که برگشتین شامتو خوردی و خوابیدی . دختر گلم خیلی دوست دارم بازم دلم برای با تو بودن تنگ شده ...
16 مهر 1390

دختر من یار بابا

عسلم دیشب بابایی نبود و من همش نگران بودم که بی طاقتی کنی و گریه کنی خدا رو شکر وقتی میگفتی بابا کو ومن میگفتم سر کار دیگه کوتاه میومدی و قبول میکردی و مشغول بازی میشدی . با هم رفتیم خرید و کلی با هم بازی کردیم شب هم مثل فرشته ها خوابیدی . با خودم هزاران بار خدا رو شکر گفتم که تو رو به ما داد تا تنها نباشم و انیس  دل من باشی . خوابم نمیومد و همینطور نگات می کردم که اروم خوابیدی . یاد گذشته ها افتادم . یاد اون موقع که مدرسه میرفتم . یاد دوستام و شور و عشق های اون موقع . اون وقتا ساعت 4 صبح بلند میشدم ودرس میخوندم . شاگرد اول بودم و کلی علاقه مند به درس و یادگیری . و بعد قبولی با اولین رتبه در  سطح شهر  و دان...
12 مهر 1390

چشمای نازت مونده به یادم ...

عسلم دیروز بعداز ظهر با بابایی رفتیم به جشن روز دختران که در اداره بابایی  برگزار  میشد و مختص خانمها بود بابایی هنوز ناهار نخورده بود  ناهارشو بسته بندی کردم تا بره تو اتاقش ناهار بخوره تا جشن تمام بشه . تو هم که حسابی خوشحال بودی . خیلی شلوغ بود تو هم که فرصت رو غنیمت شمرده بودی و به همه جا سرک میکشیدی و همش راه میرفتی از دور همش به من نگاه میکردی و خیالت راحت میشد که من هستم و به شلوغ کاریات ادامه میدادی کار به اونجا رسید که رفتی جلو سن و پهلوی خانمی که سخنرانی میکرد ایستادی و بعد دیدی که از حرفاش چیزی نمی فهمی رفتی بالای سن و از اونجا جمعیت رو نگاه میکردی خندم گرفته بود و از یه طرف نگران بودم که الان کادوهای روی سن رو برمی...
11 مهر 1390

دردانه من

نفس من  هر روز که میگذره کلمات بیشتری یاد میگیری و به قول مادر جون هر روز یه گره از زبونت باز میشه و با گفتن کلمات و جملات دست وپا شکسته ما رو به تعجب و خنده  میاندازی . صبح ها چون من زودتر از بابایی از خونه میام بیرون بنابراین بابایی امادت میکنه و تو رو به مهد میرسونه  . امروز صبح  خواب بودی و منم یواش درو باز کردم و اومدم بیرون داشتم کفش میپوشدم که صدات رو شنیدم که بیدار شدی دلم هری ریخت پایین . دلم میخواست برگردم پیشت اما دیگه به سرویس نمیرسیدم یه کم صبر کردم ببینم بابایی چکار میکنه صدای نازت میومد که با گریه میگفتی مامانی کو ؟و همش تکرار میکردی بابایی هم انگار بغلت کرده بود و سعی میکرد ارومت کنه همه اتاقا رو بهت نشون ...
10 مهر 1390

هم نفس من

عشق من دیروز جمعه عمه نازنین رو اورده بود خونه ما تا برن مغازه هاشونو مرتب کنند تا از شنبه شروع به کار کنند مادر جون هم دیروز اومده بود خونه ما . تو هم که یه همبازی پیدا کرده بودی کلی ذوق کرده بودی و کلی با هم بازی کردین مادر جون هم شما دوتا رو پهلوی هم نشونده بود و براتون اتل متل میخوند و شما هم ذوق میکردینو میخندیدین . منم تونستم به کارام برسم مادرجون هوس کشک و بادمجان کرده بود و البته خود منم خیلی کشک محلی دوست دارم برای بچه ها هم خیلی خاصیت داره . منم تا بچهها با مادرجونشون سرگرم بودن بادمجانها رو اماده کردم و به بابایی گفتم زحمت کشک سابیدن با شما  و بابایی هم الحق خوب کشکا رو درست کرد جای همگی خالی ناهار دلچسبی بود بچه ها هم خ...
9 مهر 1390

با تو میمانم بی تو میمیرم

عسلم خدا تو رو به ما داده تا بفهمیم معنای عشق واقعی چیه  و عشق بدون قید و شرط هم وجود داره . همیشه به این فکر میکنم که وقتی میگن خدا بنده هاشو خیلی دوست داره اگه این دوست داشتن به فرض ما بنده ها شبیه عشق مادر به فرزند باشه ( شایدم خیلی بیشتر همونطور که رحمان و رحیم خدا خیلی خیلی وسیعه ) پس ما  باید خیلی به رحمت خدا امیدوار باشیم پس عسلم همیشه به خاطر داشته باش که کوتاهترین فاصله بین یک مشکل و راه حل ان  فاصله بین زانوهایت تا زمین است  است کسی که در برابر خداوند زانو بزند در مقابل هر مشکلی میتواند بایستد.
6 مهر 1390

قشنگ من

عسلم چشمای قشنگت  خندههات و صورت دوست داشتنیت دایم جلو چشممه  و هر لحظه توی ذهنمی صدای مامانی گفتنت توی گوشم میپیچه دلتنگم تا هر چه زودتر بیام مهد دنبالت.
4 مهر 1390

گل گلدون من

عسلم یه چند وقتی بود که به خاطر دندونات قطره اهن نخورده بودی دیروز بابایی زود اومده بود خونه  و با کمک او قطره رو خوردی بعد با بابایی توپ بازی کردی تا من غذا درست کنم بعد از شام هم مثل هر شب پاهاتو شستم تا شب راحت بخوابی یه پتوی صورتی کوچولو داری که هر وقت میارم زود میری دراز میکشی تا روت بکشم و بعد تو هم زیرش قایم میشی و  میخندی موقع خواب که میشه زودی میری روی مبل و برقا رو خاموش میکنی و بعد میگی سیس  سیس   یعنی ساکت و بخواب و بعد تو تاریکی بابایی سر به سرت میذاره و بعد اروم مثل فرشته ها میخوابی بعضی وقتا توی خواب حرف میزنی و می خندی . معلوم نیست خواب چی میبینی خوابای خوش ببینی عزیز دلم ...
4 مهر 1390

عاشقانه ترین اهنگ زندگیم

عشق من  دیروز وقتی از مهد اوردمت خونه بر خلاف همیشه اصلا نخوابیدی و بازی میکردی ناهار نخوردی و منم یه کم انگور و موز و گلابی برات اوردم تاهم بازی کنی و هم میوه بخوری و هم سرگرم بشی تا من ناهار بخورم  بعد دیدم از خواب که خبری نیست گفتم تا تو مشغولی به کارای خونه برسم در همین حین بابایی اومد خیلی خسته بود و معلوم بود که ناهار نخورده تو هم که از دیدن بابایی ذوق زده شده بودی و دائم از سر و کولش بالا میرفتی تو فاصله ای که بابا نماز میخوند منم ناهار رو گرم کردم تا بخوره تو هم که به اشتها اومده بودی باهاش غذا خوردی بعد رفتیم اداره بابایی تا منم واکسن هپاتیت (نوبت اخر) رو بزنم (بازم اداره بابایی اداره ما که از این تسهیلات خبری نیست) تو هم ...
29 شهريور 1390

عزیز دل مامان

نفسم دیروز با بابایی باهم کلاس داشتیم  صبح وقتی از خوب بیدار شدی و من و بابایی رو کنارت دیدی خوشحال شدی یک کم صبحانه خوردی و همه با هم رفتیم بیرون . اول تو رو به مهد رسوندیم و بعد منو بابا رفتیم کلاس در استانداری .  کلاس تا ظهر طول کشید و بعد برگشتیم با هم اومدیم مهد دنبالت . چون زودتر از همیشه امده بودم سراغت خیلی خوشحال شدی و وقتی که دیدی بابایی هم هست از ذوقت داد کشیدی: بابایی    (چون بلد نیستی جیغ بکشی)  و همه با هم رفتیم خونه . دیروز یکی از بهترین روزای زندگیمون بود . خدا رو شکر
27 شهريور 1390