فاطمه زهرا فاطمه زهرا ، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 29 روز سن داره

دخترم عشق من

محو تماشای نگاهت

عشق من دیروز وقتی از مهد اوردمت خیلی خسته بودی و زود خوابیدی منم خسته بودم و کنارت خوابم برد و اصلا متوجه اومدن بابایی نشدم وقتی بیدار شدم دیدم بابایی نشسته و محو تماشات شده یواش بهش گفتم چی شده گفت بیا ببین چه اروم خوابیده بهش گفتم برو بیدار میشه گفت نه بذار میخوام نگاش کنم منم رفتم تو اشپزخونه که ناهار رو سرو کنم وقتی برگشتم دیدم به به بابایی هم کنارت خوابش برده اینقدر خسته بوده که کنارت خوابش برده تا میخواستم بیدارش کنم تو هم بیدار شدی و شروع به گریه کردی منم ارومت کردم و سه تایی با هم ناهار خوردیم 
4 مرداد 1390

تکراری شیرین

عسلم یادگرفتی که هر کلمه ای که بهت میگم  با اون صدای مخملی قشنگت تکرار میکنی . وقتی لباس میپوشی بهت میگم خوشکله و تو هم با حالت سوالی دوباره تکرار میکنی خوشکله  و اون وقت منو بابایی میخندیمو بهت میگیم بی نظیره بی نظیره و دیگه این کلمه برات سخته و نمیتونی تکرار کنی و کم میاری  برا خودت دست میزنی و میخندی . دختر گلم این روزا ساعات کاریم کمتر شده و بیشتر پیش منی  و من از این بابت خیلی خوشحالم و به نظر میرسه تو هم خوشحالی و ارامش بیشتری تو نگاهت دیده میشه.خدا رو شکر 
3 مرداد 1390

ترنم زندگیم

عزیز دلم دیروز وقتی از مهد اوردمت یه کم خوابیدی و بعد بیدار شدی و دیگه نخوابیدی منم غذا درست کردم و با هم رفتیم سوپر خرید کردیم بعد کلی بازی کردی و شام خوردی و زود خوابیدی خسته شده بودی و دیگه نتونستی تا دیر وقت بیدار باشی الهی مامان فدات بشه دختر گلم .الهی همیشه سالم و شاد  باشی.
13 تير 1390

نترس عزیز دلم

نفسم  روز جمعه یکی از بهترین و زیباترین لحظات با تو بودن رو تجربه کردم . همیشه از اینکه از حمام میترسیدی نگران بودم و برای همین به خودم میگفتم میشه یه روز ببرمت حمام و نترسی  و خوشبختانه موفق شدم . وقتی بردمت حمام باز هم میترسیدی و محکم منو گرفته بودی یک دفعه یه چیزی به ذهنم رسید دیدم با النگوت بازی  میکنی  منم النگوتو در اوردم و توی اب انداختم و توهم مجبور شدی درش بیاری  یه چند بار دیگه همین کار رو با شوخی وخنده انجام دادم تا بالاخره از من جدا شدی و شروع به اب بازی کردی دیگه دلت نمیخواست از حمام بیرون بیای و همش دلت میخواست بازی کنی . خلاصه یکی از بهترین روزای زندگیم به این نحو ثبت شد. خدایا بازم شکرت  &...
12 تير 1390

عاشقانه ترین شعر زندگیم

دخترم عزیز دلم  حالا دیگه برا خودت خانمی شدی دلت میخواد چادر سرت کنی و همش با یه تیکه پارچه مشغول مثلا چادر سر کردنی  الهی مامان فدات بشه وقتی که نمیتونی درست و حسابی سرت کنی کفرت در میاد . تو فکرم که بدم برات یه چادر بدوزند  دیگه کم کم داری مارو به خرج میندازی . عسلم  بهت یاد دادم که وقتی تشنه میشی بگی اب . دیشب از خرید که برگشتیم خونه حسابی گرمت شده بود و تشنه شده بودی و گریه میکردی . یه دفعه وسط گریه گفتی اب میام اب میام ومنو بابایی خندمون گرفته بود که با اون صدای مخملی قشنگت  طلب اب میکنی و اولین جمله ای بود که دیشب گفتی . خدایا شکرت به خاطر همه نعمتهایی که به ما دادی رندان تشنه لب را ابی نمی دهد کس گویا...
12 تير 1390

دستم بگیر ...

دختر گلم  دیروز شنبه بابایی رفت ماموریت در پایتخت . دیروز ما تنها بودیم  تو همش بیتابی میکردی و از تنهایی خسته شده بودی . منم دستت رو گرفتم و رفتیم بیرون تا قدم بزنیم و خرید کنیم   و تو هم با اون پاهای کوچولو وکفشای قشنگت یواش یواش راه میرفتی . الهی فدای اون پاهای کوچولوت بشم . دستم بگیر  که در هر کجای شهر در جستجوی محبت شتافتم دستی به مهربانی دستانت نیافتم
5 تير 1390

عزیز تر از جانم

عسلم دیشب خیلی بی تابی کردی و همش از خواب بیدار میشدی . نمیدونم چی شده بود خیلی ناراحتت بودم نزدیکیای صبح خوابت برد تو خنکای هوا اروم خوابیده بودی . خواستم ببوسمت اما ترسیدم بیدار بشی از دور بوسیدمت و رفتم سر کار . خدا کنه توی مهد زیاد بهت سخت نگذره وبتونی اونجا  بخوابی . الهی مامان فدات بشه عزیزم
30 خرداد 1390

دلتنگیهای من

دختر گلم این دو روز تعطیل که باهم بودیم خیلی خوش گذشت دلم برات تنگ شده دلم میخواد هر چه زودتر ببینمت و در اغوشم بفشارمت . الهی مامان به قربونت بره که هر چی فشارت میدم هیچی نمیگی . کاشکی مادرم می بود و ازش میپرسیدم که منم کوچیک بودم همین جوری بودم ؟
28 خرداد 1390

ماه من

عزیز دلم   روز پدر خیلی خوش گذشت بابایی برامون سنگ تمام گذاشت کلی بردمون بیرون گشت و گذار کلی شیرینی خوردیم وشربت نذری برامون گرفت و کلی خندیدیم و تو هم همش از سر و کول بابا  بالا میرفتی  و همش میگفتی بابا   بابا    . راستش منو بابایی تو قید و بند کادو گرفتن نیستیم ما معتقدیم که دوست داشتن باید از ته قلب باشه نه ظاهری . همین که از زندگیمون راضی هستیم و به هم احترام میذاریم و احساس شادی و ارامش میکنیم کافیه و خودش بهترین هدیه است . ما توی این دنیا فقط همدیگه رو داریم و باید قدر همو بدونیم . خدا کنه همیشه هممون سالم و شاد باشیم  وهیچ غمی حتی به اندازه یک تیکه ابر کوچک توی زندگیمون نباشه که ارزو...
28 خرداد 1390

نوازش حرفهایت...

کجایی؟ دلم نوازش حرفهایت را زمزمه میکند دیشب دوباره امده بودی خندیدی و باز هم مثل همیشه رفتی  و من در حسرت نبودنت اه دل بر کاسه چشمانم ریختم اخر تو بگو کجایی؟ شبانگاهان  در ان هنگام که دست نیلوفری بندد به پای سرو کوهی دام گرم یاد اوری یا نه من از یادت نمیکاهم
24 خرداد 1390