محو تماشای نگاهت
عشق من دیروز وقتی از مهد اوردمت خیلی خسته بودی و زود خوابیدی منم خسته بودم و کنارت خوابم برد و اصلا متوجه اومدن بابایی نشدم وقتی بیدار شدم دیدم بابایی نشسته و محو تماشات شده یواش بهش گفتم چی شده گفت بیا ببین چه اروم خوابیده بهش گفتم برو بیدار میشه گفت نه بذار میخوام نگاش کنم منم رفتم تو اشپزخونه که ناهار رو سرو کنم وقتی برگشتم دیدم به به بابایی هم کنارت خوابش برده اینقدر خسته بوده که کنارت خوابش برده تا میخواستم بیدارش کنم تو هم بیدار شدی و شروع به گریه کردی منم ارومت کردم و سه تایی با هم ناهار خوردیم
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی