فاطمه زهرا فاطمه زهرا ، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 29 روز سن داره

دخترم عشق من

به یادت هستم

عسلم  دیشب خونه عمه فاطمه بودیم و تو فقط راه میرفتی حالا  دیگه تو راه رفتن تعادل بیشتری داری و قوی تر قدم میذاری  فقط یه نفر میخواد که دنبالت راه بره تا مبادا کار خطر ناکی بکنی دیشب نزدیک بود گلدونای عمه رو بندازی  وهمش قاب عکس امین رو مینداختی زمین و اون هم کفرش درومده بود  اخه از هیچ چیز نمیترسی همه بهت میگن قلدر  . اگه همین جوری پیش بره خدا میدونه بزرگ بشی چی میشه . خدا اخر و عاقبت همه ما رو بخیر کنه .
23 خرداد 1390

همه ارزوی من

عشق من دیروز بعداز ظهر وقتی از خواب بیدار شدی خیلی کلافه بودی گمانم گرمت شده بود  منم برای این مواقع همیشه تو یخچال بستنی میذارم وقتی بستنیا رو دیدی خیلی خوشحال شدی و شروع کردی به دست زدن البته اینقدر ذوق کرده بودی که بعد از کف زدن شروع کردی به سینه زدن منو بابایی هم که غش کردیم بس که خندیدیم  الهی فدات بشم جیگرم که فرق کف زدن و سینه زدن رو نمیدونه  .
22 خرداد 1390

هدیه اسمونی من

عشق من دیروز جمعه یه روز تعطیل خیلی خوب بود بر خلاف پنج شنبه که لب به غذا نزدی دیروز خوب غذا خوردی . دیروز همش سعی میکردی کفشاتو بپوشی و راه بری و البته یه چند دفعه ای هم  زمین خوردی . برای خودت اواز میخوندی و میخندیدی . وقتی داشتم قلقلکت میدادم و تو هم از خنده ریسه میرفتی دیدم دندونای نیشت هم سر زده و دوتا باهم دارن بیرون میان تازه اون وقت فهمیدم دلیل بیقراریات و غذا نخوردنت چی بوده الهی من فدات بشم دختر گلم 
21 خرداد 1390

همه دلواپسیهام

نفسم دیروز تو مهد حالت بد شده بود وقتی رفتم دنبالت دیدم لباساتو عوض کردند خانوم مربیت گفت که صبح وقتی شیر  تو خوردی و میخواستی غذا بخوری حالت بد شده و همه رو پس دادی الهی قربونت برم عزیز دلم . وقتی اوردمت خونه دوباره حالت بد شد و هر چی شیر خورده بودی پس دادی برات زیره ونبات دم کردم و خوردی و خوابیدی اونقدر دلواپس تو بودم که با وجود خستگی نتونستم بخوابم از خیر خواب گذشتم و رفتم لباس و تشک  مهدت رو شستم و غذا درست کردم شب عمه فاطمه اومدن خونمون و تو با نازنین و امین بازی کردی عمه خیلی دوست داره و تو هم خوب خودت رو براشون لوس میکنی عمه برای نازنین کفشای خوشکلی گرفته بود ولی براش کوچک بود قرار شد امروز باهم بریم هم کفشای نازی رو ع...
17 خرداد 1390

ابرو کمون مامان

عشق من    دیروز وقتی اومدم مهد دنبالت داشتی بازی میکردی و میخندیدی  تو راه هم تا برسیم خونه کلی برا خودت اواز خوندی وقتی رسیدیم خونه  شیر تو خوردی و اونقدر خسته بودی که زود خوابیدی منو بابایی هم ناهار خوردیم و کنارت خوابیدیم هممون تا ساعت ٦ خواب بودیم  منو بابایی بیدار شدیم اما تو هنوز دلت میخواست بخوابی اما نذاشتیم که بخوابی چون اگه بیشتر بخوابی شب تا ساعت ١و ٢ بیداری و دمار ما رو  در میاری برای همین با ماچ و قلقلک بیدارت کردیم بعد با بابایی رفتی خونه عمو تا من به کارام برسم . تو این فاصله غذا اماده کردم و یه کم تمیز کاری . و بعد به یاد اون وقتا سریال قصه های جزیره رو نگاه کردم بعد دیگه طاقت نیاوردم لباس پ...
11 خرداد 1390

روشنایی زندگی من

عزیز دلم   از روزی که یاد گرفتی راه بری همش در حال راهپیمایی هستی و به هر جا که دسترسی نداشتی سرک میکشی . جدیدا یاد گرفتی از مبلها بالا بری و برقا رو  روشن خاموش کنی . خیلی خطر ناک شدی  . بالا رفتن رو بلدی اما نمیتونی پایین بیای و باید همش مواظبت باشیم که خودت رو نندازی . یاد گرفتی که بگی اب  و هر لحظه اب میخوای خوشبختانه خودت بلدی تنهایی اب بخوری . دوست داری همش بستنی بخوری و یاد گرفتی شیر و ابمیوه رو با نی بخوری . خدایا شکرت که فرزندم توانایی یادگیری داره . خدایا کمکم کن تا چیزای خوب یادش بدم . باز هم شکر
9 خرداد 1390

چه دختری مه پیکری پیرهن زری مثل فرشته

عشق من نمی دونی چقدر خوشحالم دیروز اولین قدماتو برداشتی . دیروز تو اشپز خونه مشغول تدارک ناهار بودم و تو مشغول بازی و بابا هم مثل همه باباهای دیگه مشغول استراحت و تماشای شبکه خبر بود . همینطور که مشغول اشپزی بودم برگشتم که نیگات کنم چیکار میکنی دیدم به به یه پیاز گنده رو دستت گرفتی و داری به سمتم میای دو سه قدم که برداشتی افتادی و بعد خندیدی منم شوکه شده بودم و هم خوشحال بودم به بابایی هم گفتم که بیاد ببیندت اونم خیلی خوشحال شد تا شب چند بار دیگه هم راه رفتی. وقتی که بلند میشدی که راه بری منو بابایی برات میخوندیم:ماشالله  ماشالله   ماشالله به پا هاش  ماشالله به چشماش  .... ماشالله ماشالله بش بگین ماشالله . دخترم اس...
7 خرداد 1390

شازده کوچولو

عسلم دیشب هوا خیلی گرم بود بابایی گفت بریم پارک منم زودی وسایل شام رو اماده کردم ونمازمون و خوندیم و رفتیم پارک . کلی با وسایل بازی کردی  و دلت میخواست سوار ماشینا هم بشی و همش از خوشحالی جیغ میکشیدی اینقدر از بازی کردن لذت میبردی که دلت نمیخواست یه جا اروم بشینی تا یازده شب پارک بودیم بعد اومدیم خونه و تو اینقدر خسته بودی که بر خلاف هرشب زود خوابیدی . صبح به قدری هوا خوب میشه و خنکای بهاری میوزه که ادم دلش نمی خواد از خواب بیدار بشه تو هم که اینقدر اروم و راحت خوابیده بودی که اصلا نفهمیدی من کی رفتم سر کار . بابایی میگه وقتی بیدار میشی همه جا رو دنبالم میگردی الهی مامان فدات بشه .خیلی دوست دارم عزیزم
4 خرداد 1390

مهر مادری

عسلم از روزی که پا به خونه قلبمون گذاشتی تازه فهمیدم که مادرم چقدر سختی کشیده تا ما رو بزرگ کرده اونهم با سختیهای اون موقع و کمبود امکانات و جنگ و... . واقعاصبر و تحمل مادرای اون موقع خیلی بیشتر از ما بوده  و ما الان با این همه امکانات و رفاهی که وجود داره دایما از سختی نگهداری بچه می نالیم .من سعی میکنم مثل مادرم  صبور  باشم و در برابر بیقراریات فقط عشق و محبت رو بهت هدیه بدم . درست همون کاری که مادرم برای ما انجام داد . میخوام جوری تربیتت کنم که   لوس و نازک نارنجی نباشی و مقاوم و استوار باشی . منظورم پدر و  مادر سالاری نیست ولی فرزند سالاری هم نباشه  . خدا کنه بتونم درست تربیتت کنم . خدایا کمکم کن ت...
3 خرداد 1390