ابرو کمون مامان
عشق من دیروز وقتی اومدم مهد دنبالت داشتی بازی میکردی و میخندیدی تو راه هم تا برسیم خونه کلی برا خودت اواز خوندی وقتی رسیدیم خونه شیر تو خوردی و اونقدر خسته بودی که زود خوابیدی منو بابایی هم ناهار خوردیم و کنارت خوابیدیم هممون تا ساعت ٦ خواب بودیم منو بابایی بیدار شدیم اما تو هنوز دلت میخواست بخوابی اما نذاشتیم که بخوابی چون اگه بیشتر بخوابی شب تا ساعت ١و ٢ بیداری و دمار ما رو در میاری برای همین با ماچ و قلقلک بیدارت کردیم بعد با بابایی رفتی خونه عمو تا من به کارام برسم . تو این فاصله غذا اماده کردم و یه کم تمیز کاری . و بعد به یاد اون وقتا سریال قصه های جزیره رو نگاه کردم بعد دیگه طاقت نیاوردم لباس پوشیدم و منم رفتم خونه عمو تا ببینم چیکار میکنی . تا ١٠ شب اونجا بودیم . خیلی خوش گذشت . تو گلم یاد گرفتی که بگی عمو علی عمه بیا وچند کلمه دیگه که نمیفهمم چیه . وقتی هم که دعوات میکنم (به شوخی) تو هم با من بحث میکنی و دستات رو هم مثل ادم بزرگا تکون میدی منهم خندم میگیره و تو بیشتر صدات رو بلند میکنی انگار با تمام وجود میخوای که من حرفاتو بفهمم . الهی که زود یاد بگیری که خوب حرف بزنی تا بفهمم که چی میگی برا خودت . الهی که فدات بشم