یه بارون ابری یه همرنگ بارون
فاطمه عزیزم دیروز ده دقیقه ای زودتر از بابایی رسیدم خونه سریع لباسامو عوض کردم و ناهار رو گرم کردم و کنارش سالاد هم درست کردم و سفره رو اماده کردم تا رسیدید خونه اومدم استقبالت پریدی بغلم و منم بوسه بارونت کردم بردمت اشپزخونه تا سفره رو دیدی گفتی مامان گوجه میخوام منم از سالاد برات کشیدم و دست و صورتت رو شستم و نشوندمت کنار سفره تا غذا بخوری .گرسنت بود شاید تو مهد کم غذاخوردی . با خودم گفتم خوب شد سفره رو اماده کردم منو بابایی هم ناهار خوردیم . بعد هم میدونستم که از خواب بعد از ظهر خبری نیست رفتم تو انباری تا مرتب کنم تو هم اومدی و یه کارتن بزرگ پیدا کردی و کشون کشون بردی تو هال . بابایی هم تو رو گذاشت داخل کارتن . تو هم خیلی ذوق کرده ...
نویسنده :
شیرین
8:17