فاطمه زهرا فاطمه زهرا ، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 30 روز سن داره

دخترم عشق من

نوازشگر قلب من

عسلم تاحالا چند تا دندون در اوردی ولی با هر دندون دراوردنی هم خودت خیلی اذیت میشی هم ما . عزیز دلم دیروز رفته بودی سر کیفم و موبایلمو برداشته بودی . رفتی بالای مبل و شروع کردی به بازی با موبایل اما چون قفل بود هیچ کاری نمیتونستی بکنی و از همونجا پرتاب کردی پایین و به این ترتیب موبایلم خراب شد . شب با بابایی رفتیم برای تعمیر موبایل و خلاصه کلی خرج روی دستمون گذاشتی . هوا خوب بود و خنک . برای همین ماشین نبرده بودیم بابایی گفت یه کم پیاده روی کنیم  . منم دستت رو گرفتم تا در فاصله ای که موبایل تعمیر بشه مغازههای اطراف را ببینیم وقتی برمیگشتیم خسته شده بودی بغلت کردم و سرت رو گذاشتی روی شونم و شروع کردی به خوندن البته فقط خودت میفهمیدی که چی...
23 شهريور 1390

شیرین شیرین

عسلم دیشب رفتیم مهمونی خونه عمه فاطمه و تو هم با نازنین و امین بازی کردی . چند شبه که خوب نمیخوابی و بهونه گیری میکنی و صبح هم با من بیدار میشی و گریه میکنی کم حوصله شدی و بیقراری میکنی فکر کنم از دندونات باشه چون دو سه دندون داره با هم در میاد خدا کنه زود تر این مرحله تمام بشه و باز بشی همون دختر شیرین مامان .
21 شهريور 1390

یگانه محبوبم

عشق من روز چهار شنبه رو مرخصی گرفته بودم تا با تو دختر نازم باشم و یه کم به کارای خونه برسم یه کم سرما خوردگی داشتی و در حال دندان دراوردن بودی دو تا دندون اسیاب دراوردی  همش دوست داری چیزای سفت رو بخوری منم بهت خرمای خشک و نخود و نون اغشته به کره ... دادم تا سرگرم باشی . به برنامه کودک خیلی علاقه داری مخصوصا کارتون . صبحانتو در حال کارتون دیدن میخوری . نمیخوام خیلی به کارتون و فیلم وابسته بشی برای همین معمولا برات فیلم کارتون نمیذارم  همون برنامه های تلوزیون کافیه . میخوام وقتت رو با نقاشی و بازی و لوگو ها و یا حتی قایم باشک بازی با همدیگه یا توپ بازی  با بابایی پر کنی  خلاصه این سه روز تعطیل با وجود سرماخوردگیت باز...
19 شهريور 1390

دختر تابستونی مامان

عسلم دیروز وقتی از مهد اوردمت خونه بر خلاف همیشه که میخوابیدی بیدار بودی و کلی بازی و شیطونی کردی بعد از ناهار با هم خوابیدیم اونم چه خوابی . چون خوابت نمیومد همش تکون تکون میخوردی و نمیذاشتی من بخوابم همش انگشت کوچولوت رو تو چشمم میکردی و نمیذاشتی بخوابم یا همش بوسم میکردی و موهامو به حساب خودت ناز میکردی(البته بیشتر میکشیدی) منم که خسته بودم وحسابی خوابم میومد کم کم خوابم برد خیالم راحت بود که پیشم هستی یک دفعه از خواب پریدم دیدم ای دل غافل نیستی با ترس بلند شدم و صدات زدم اما جوابی نمیومد هول ورم داشته بود و اتاقا رو گشتم و پیدات نکردم داشتم میرفتم سمت سرویس که اونجا رو بگردم که دیدم صدای در پذیرای بلند شد رفتم اونجا  دیدم ای شی...
15 شهريور 1390

گرانترین جواهر زندگیم

عزیز دلم  بعد از ماه رمضان ساعات کاری تغییر کرده و طولانی تر شده هر روز لحظه شماری میکنم تا ساعت ١:٣٠ بشه و بیام  مهد  ببرمت خونه و محکم تو بغلم فشارت بدم و از ته دل  بوسه بارانت کنم . با وجودی که الان حدود ١٣ ماهه که میری مهد ولی باز هم دلم برات تنگ میشه . هر روز که میام مهد توی راه  دعا میکنم که بهت سخت نگذشته باشه و صحیح و سالم باشی و وقتی که میبینمت یه نفس راحت میکشم  انگار که تا اون لحظه حتی نفس کشیدن هم برام سخت بوده . خدای بزرگ بابت این بهترین نعمت زندگی که به ما دادی شکرت و اگر قصوری از ما صورت گرفته خدایا خودت به بزرگیت ما را ببخش .   دختر گلم الان دیگه کاملا حرفای ما رو متوجه م...
14 شهريور 1390

اهنگ زندگی من

نفسم دیروز بابابزرگ و مامان بزرگ از کربلا اومدن و کلی سوغاتی واست خریدن . مادر جون  یه عروسک خیلی خوشکل برات اورده که تو هم خیلی دوسش داری و یه جفت دمپایی صورتی کوچولو . با دمپاییات خیلی عشق میکردی همش میپوشیدیو به همه نشون میدادی . جالب اینجا بود که کفشا رو درست پات میکردی و اصلا برعکس نمی پوشیدی . منم از دمپاییا خیلی خوشم اومد خیلی هم به دردت میخوره . قراره بزرگتر که شدی ان شالله سه نفری بریم کربلا .
12 شهريور 1390

عزیز دلم

دختر گلم بالاخره یکشنبه مرخصی گرفتیم و بردیمت برای واکسن . اول که از خواب بیدار شدی و دیدی من و بابایی تو خونه هستیم و مهمتر از اون همه باهم میخوایم بیرون بریم خیلی ذوق زده شدی و توی راه هم خیلی خوشحال بودی اما وقتی رسیدیم مرکز بهداشت و اونجا دو تا واکسن و چند قطره تلخ خوردی حسابی حالت گرفته شد با وجودی که بعد از اون پارک رفتیم و تاب بازی کردی ولی بازم زیاد سر حال نبودی . بابایی مارو رسوند خونه و خودش رفت سر کار و مثل همه باباهای دنیا  من و تو و یک دنیا نگرانی رو تنها گذاشت . عسلم تا ظهر حالت خوب بود کارتون نگاه کردی و شیر و خرما و بیسکویت خوردی ولی کم کم بیقراریهات شروع شد و تا شب بیتابی میکردی شب تب کردی ...
1 شهريور 1390

جان من

دختر گلم چند روزیه که وقتی میبرمت مهد بیتابی میکنی و دوست نداری بری نمیدونم علتش چیه از مربیت خواستم بیشتر مواظبت باشند خدا کنه این وضعیت زودتر عوض بشه . راستی روز یکشنبه بردمت برای واکسن اما چون هنوز یه چند روز مونده بود تا ١٨ ماهگیت کامل بشه بنابراین واکسنت رو نزدند و قرار شد هفته بعد ببرمت . خدا بخیر بگذره با این داستان واکسن
25 مرداد 1390

نگاهت را دوست دارم

عسلم دیشب موقع سحر تا ساعت زنگ زد بیدار شدی و هر کار کردم نخوابیدی اخرهم باما سر سفره نشستی و همش دهنت رو باز میکردی و اشاره میکردی نانا بده و من وبابایی هم بهت لقمه میدادیم فکر کنم گرسنت شده بود که دیگه نخوابیدی وقتایی که بهت اصرار میکنم غذا بخور نمیخوری یه وقتایی هم مثل دیشب ما رو شگفت زده میکنی . فردا نوبت واکسن ١٨ ماهگیته قرار شده با عمه فاطمه باهم بریم تا اوناهم نازنین رو واکسن بزنند نمیدونم کدومتون بیشتر گریه میکنید ولی خدا بخیر بگذرونه . خدا کنه خیلی بهت سخت نگذره
22 مرداد 1390

سحر عشق

عسلم این روزها ماه رمضان است و تو هم وقتی میبینی من چیزی نمیخورم تو هم نمیخوری و یا با اون دستای کوچیکت لقمه رو به سمت من و بابا میگیری و میخوای که ما هم بخوریم و وقتی که میبینی ما نمیخوریم میری سراغ عروسکتو با اون صدای بچهگونت بهش میگی بخور بخور . الهی قربونت بشم  بیشتر سحرها تو خواب نازی فقط یکی دو شب بیدار شدی و شیر خوردی و خوابیدی . خدایا شکرت
19 مرداد 1390