عزیز دلم
دختر گلم بالاخره یکشنبه مرخصی گرفتیم و بردیمت برای واکسن . اول که از خواب بیدار شدی و دیدی من و بابایی تو خونه هستیم و مهمتر از اون همه باهم میخوایم بیرون بریم خیلی ذوق زده شدی و توی راه هم خیلی خوشحال بودی اما وقتی رسیدیم مرکز بهداشت و اونجا دو تا واکسن و چند قطره تلخ خوردی حسابی حالت گرفته شد با وجودی که بعد از اون پارک رفتیم و تاب بازی کردی ولی بازم زیاد سر حال نبودی . بابایی مارو رسوند خونه و خودش رفت سر کار و مثل همه باباهای دنیا من و تو و یک دنیا نگرانی رو تنها گذاشت . عسلم تا ظهر حالت خوب بود کارتون نگاه کردی و شیر و خرما و بیسکویت خوردی ولی کم کم بیقراریهات شروع شد و تا شب بیتابی میکردی شب تب کردی و با وجود خوردن استامینوفن و مرتب پاشویه کردن باز هم تبت بالا بود خوشبختانه بابایی هم برخلاف همیشه زود از سر کار برگشت و تو رو پاشویه میکرد و همش دستمال روی پیشونیت میذاشت اخر شب خیلی تب بالا بود و همش گریه میکردی شب احیا بود عمه فاطمه زنگ زد که بریم مسجد که بهش وضعیت تو رو گفتم و گفتم نمیتونیم بیایم . خوب مثل اینکه سعادت نبود که بریم مسجد . ساعتهای یک و دو بیقراری میکردی تب و درد واکسن نمیذاشتند تا بخوابی بابایی یه کم تو بغل گرفتت و راه برد وبعد از اون من هم راه میبردمت تا خوابت ببره تو بغلم خوابت میبرد کنار پنجره ایستادم تا هوا بخوری نسیم خنکی میومد و صدای روحانی مسجد که مراسم قران به سر گذاشتن رو اجرا میکرد هم میومد قلب و روحم رفت به اون وقتایی که مامان بود و همه باهم میرفتیم مسجد ... . خلاصه تا صبح تب داشتی خوشبختانه سحر خوابت برد و تونستیم سحری بخوریم . صبح یه کم تب داشتی ولی میتونستی بخوابی تقریبا تا غروب تب داشتی اول نمیتونستی راه بری ولی کم کم لنگان لنگان راه میرفتی تا شب هیچی نخوردی شب تبت قطع شده بود و شروع کرده بودی با پا شوت کردن به توپ البته لنگان لنگان . خدا رو شکر اینهم از واکسنت . خوشبختانه تا شش سالگی از وکسن زدن راحت شدی.