دختر تابستونی مامان
عسلم دیروز وقتی از مهد اوردمت خونه بر خلاف همیشه که میخوابیدی بیدار بودی و کلی بازی و شیطونی کردی بعد از ناهار با هم خوابیدیم اونم چه خوابی . چون خوابت نمیومد همش تکون تکون میخوردی و نمیذاشتی من بخوابم همش انگشت کوچولوت رو تو چشمم میکردی و نمیذاشتی بخوابم یا همش بوسم میکردی و موهامو به حساب خودت ناز میکردی(البته بیشتر میکشیدی) منم که خسته بودم وحسابی خوابم میومد کم کم خوابم برد خیالم راحت بود که پیشم هستی یک دفعه از خواب پریدم دیدم ای دل غافل نیستی با ترس بلند شدم و صدات زدم اما جوابی نمیومد هول ورم داشته بود و اتاقا رو گشتم و پیدات نکردم داشتم میرفتم سمت سرویس که اونجا رو بگردم که دیدم صدای در پذیرای بلند شد رفتم اونجا دیدم ای شیطون پشت در قایم شدی و ریز ریز میخندی و منو که دیدی پقی خندت بلند شد تو هم بد موقعی شیطونیت گل کرده نفسم . دوباره مامانیو نترسونی عسلم. اینم از یک خواب بعد از ظهر تابستانی