چشمای نازت مونده به یادم ...
عسلم دیروز بعداز ظهر با بابایی رفتیم به جشن روز دختران که در اداره بابایی برگزار میشد و مختص خانمها بود بابایی هنوز ناهار نخورده بود ناهارشو بسته بندی کردم تا بره تو اتاقش ناهار بخوره تا جشن تمام بشه . تو هم که حسابی خوشحال بودی . خیلی شلوغ بود تو هم که فرصت رو غنیمت شمرده بودی و به همه جا سرک میکشیدی و همش راه میرفتی از دور همش به من نگاه میکردی و خیالت راحت میشد که من هستم و به شلوغ کاریات ادامه میدادی کار به اونجا رسید که رفتی جلو سن و پهلوی خانمی که سخنرانی میکرد ایستادی و بعد دیدی که از حرفاش چیزی نمی فهمی رفتی بالای سن و از اونجا جمعیت رو نگاه میکردی خندم گرفته بود و از یه طرف نگران بودم که الان کادوهای روی سن رو برمیداری رفتم و تو رو اوردم پایین اما مگر دست بر دار بودی یکی دو بار دیگه هم رفتی بالاخره نوبت به جایزه ها رسید قرار بود که به کسانی که نامشون فاطمه یا معصومه هست جایزه بدن . به برکت نام فاطمه زهرا (س) نفر دومی که خوندند اسم تو عسلم بود که موقع جایزه گرفتن خودت روی سن بودی و وقتی من تو و جایزت رو با هم پایین اوردم همه خندیدند و صداشون رو میشنیدم که میگفتن این از بس رفت اون بالا بالاخره با جایزه اومد پایین . جایزت یه چادر نماز قشنگ بود تصمیم گرفتم برای خودم و تو عزیزم یه چادر کوچولو بدوزم . روز خوبی بود خدا رو شکر . راستی بابایی امروز میره تهران ماموریت و تا چهار شنبه ماموریته خدا کنه سفرش به خیری و خوشی وسلامتی باشه .