دختر من یار بابا
عسلم دیشب بابایی نبود و من همش نگران بودم که بی طاقتی کنی و گریه کنی خدا رو شکر وقتی میگفتی بابا کو ومن میگفتم سر کار دیگه کوتاه میومدی و قبول میکردی و مشغول بازی میشدی . با هم رفتیم خرید و کلی با هم بازی کردیم شب هم مثل فرشته ها خوابیدی . با خودم هزاران بار خدا رو شکر گفتم که تو رو به ما داد تا تنها نباشم و انیس دل من باشی . خوابم نمیومد و همینطور نگات می کردم که اروم خوابیدی . یاد گذشته ها افتادم . یاد اون موقع که مدرسه میرفتم . یاد دوستام و شور و عشق های اون موقع . اون وقتا ساعت 4 صبح بلند میشدم ودرس میخوندم . شاگرد اول بودم و کلی علاقه مند به درس و یادگیری . و بعد قبولی با اولین رتبه در سطح شهر و دانشگاه رفتن . و با عشق به اینکه استاد دانشگاه بشم ادامه دادم در تهران ... . بعضی وقتا تو زندگی ادم با افرادی مواجه میشه که نمیتونی هیچ وقت اونا رو از یاد ببری و گاهی وقتا یه اتفاقاتی تو زندگی میافته که هر چقدر زمان بگذره فراموش نمی شن همش با خودت فکر میکنی که چی شد ؟چه اتفاقی افتاد ؟و انگار زمین و زمان زیر و رو شد راست میگن که هر کدوم از ادما داستان زندگی منحصر به فرد خودشون رو دارن که فقط وفقط خودشون میدونن . و البته بسیاری از این ادمها قصه زندگیشون رو برای هیچ کس تعریف نکردند ورفتند .
انچه دلم خواست نه ان میشود انچه خدا خواست همان میشود