عزیز دل مامان
نفسم دیروز با بابایی باهم کلاس داشتیم صبح وقتی از خوب بیدار شدی و من و بابایی رو کنارت دیدی خوشحال شدی یک کم صبحانه خوردی و همه با هم رفتیم بیرون . اول تو رو به مهد رسوندیم و بعد منو بابا رفتیم کلاس در استانداری . کلاس تا ظهر طول کشید و بعد برگشتیم با هم اومدیم مهد دنبالت . چون زودتر از همیشه امده بودم سراغت خیلی خوشحال شدی و وقتی که دیدی بابایی هم هست از ذوقت داد کشیدی: بابایی (چون بلد نیستی جیغ بکشی) و همه با هم رفتیم خونه . دیروز یکی از بهترین روزای زندگیمون بود . خدا رو شکر
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی