هم نفس من
عشق من دیروز جمعه عمه نازنین رو اورده بود خونه ما تا برن مغازه هاشونو مرتب کنند تا از شنبه شروع به کار کنند مادر جون هم دیروز اومده بود خونه ما . تو هم که یه همبازی پیدا کرده بودی کلی ذوق کرده بودی و کلی با هم بازی کردین مادر جون هم شما دوتا رو پهلوی هم نشونده بود و براتون اتل متل میخوند و شما هم ذوق میکردینو میخندیدین . منم تونستم به کارام برسم مادرجون هوس کشک و بادمجان کرده بود و البته خود منم خیلی کشک محلی دوست دارم برای بچه ها هم خیلی خاصیت داره . منم تا بچهها با مادرجونشون سرگرم بودن بادمجانها رو اماده کردم و به بابایی گفتم زحمت کشک سابیدن با شما و بابایی هم الحق خوب کشکا رو درست کرد جای همگی خالی ناهار دلچسبی بود بچه ها هم خوردن . بعد از ناهار عمه اومد و نازنین رو برد و مادر جون هم باهاشون رفت تو هم خوابیدی اونم چه خوابی تا ساعت ٧ شب خوابیدی اونم به زور بوس و نوازش وقلقلک بیدارت کردم تا شب بد خواب نشی عزیزم . شب هم بابایی بعد از نماز قران خوند و تو هم رو زانوی بابایی نشسته بودی و اروم گوش میدادی . بعد از شام هم با بابایی توپ بازی کردی و خوابیدی ساعتای تقریبا ٤ صبح بیدار شدی و تو تاریکی رفتی سراغ بابایی و اونو از خواب بیدار کردی و باهم دیگه شروع به صحبت کردین البته به زبون خودت یه یک ساعتی با بابایی بیدار بودین و بعد اومدی پیش من و لالا کردی .صبح وقتی میخواستم بیام سر کار تو خواب ناز بودی دلم میخواست ماچت کنم اما دلم نیومد بیدارت کنم . دلم خیلی برات تنگ شده نفس من.