چشمای نازت منو گرفته...

عسلم روز پنج شنبه مادر جون و خاله مریم اومدند خونه ما . مادر جون برات عیدی اورده بود تو خواب بودی و وقتی بیدار شدی مادر جون داشت میرفت بعد از مادر جون خاله مریم و امیر مهدی امدند تو هم که بد خواب شده بودی خیلی عصبانی و کلافه بودی و اصلا با امیر بازی نکردی خاله تورو نگه داشت تا من بتونم ناهار درست کنم بعد از رفتن اونا تو هم خوابیدی تقریبا یک ساعتی خوابیدی و بعد بابایی اومد سرحال شدی و با بابایی بازی کردی بعداز ناهار هم خوابت نمی اومد با بابایی مشغول بازی شدی و منم به کارای خونه رسیدم ... .صبح جمعه با عمه رفتیم دیدن کیانا کوچولو که تازه دنیا اومده بود بچه ناز و تپلی بود و تو هم بهش میخندیدی و همش میخواستی کلاهشو در بیاری تا موهای کرکی اونو ببینی دختر خوبی بودی همه میگفتند که چه بچه اجتماعی دارین و با همه زود اخت میشه منم گفتم اره دیگه بچه های مهد اینجورین دیگه (اینم از فواید مهد).وقتی اومدیم خونه خسته بودی و خوابیدی و من و باباهم زود شروع کردیم به اماده کردن ناهار زرشک پلو با مرغ درست کردم که تو و بابایی خیلی دوست دارین. تا غذا درست کردن تمام شد بیدار شدی منم تا ناهار جا بیفته بردمت حمام اینقدر اب بازی کردی که دلت نمیخواست از حمام بیرون بیای و تقریبا به زور از حمام بیرون امدی حسابی گرسنه شده بودی همگی ناهار خوردیم و خوابیدیم  .خواب بعد از ظهر  تقریبا زمستانی کنار بخاری و اسمون ابری که از پشت پنجره اتاق دیده میشه  واقعا رویایه ... . با بابایی قرار گذاشتیم که شبا زودتر بخوابونیمت تا صبح راحتتر بیدار بشی دیشب ساعت ١٠ خوابیدی ... صبح ساعت ٥ بیدار شدی منم به هوای همیشه که زود میخوابی کنارت خوابیدم تا خوابت ببره یه کم خوابیدی تا اومدم بلند شم که صبحانه رو مهیا کنم بیدار شدی و باز کنارت موندم نگات کردم تو تاریکی به چشمام نگاه میکردی بیدار بیدار بودی و اثری از خواب نبود خندم گرفته بود و تو هم خندیدی با خودم گفتم این چه کاری بود که شب زود خوابوندمت و حالا کله سحر بیداری . با همدیگه صبحانه رو اماده کردیم ماست و برنج میخواستی که بهت دادم بابایی سرگرمت کرد تا من اماده شدم و رفتم سر کار ... . اینم از کاربرد یه اصل تربیتیه دیگه! میگما ادم اصول تربیتی رو ندونه راحتتره ها  !!!