هاپوووو.....
دختر گلم فاطمه عزیزم دیشب بابابزرگ اومده بودن خونمون و تو هم کلی ذوق کرده بودی و ماچش میکردی همش کلاه بابابزرگ رو از سرش در میاوردی و رو سرت میذاشتی و با هاش دور خونه راه میرفتی . بابایی به مادرجون زنگ زد و تو هم تلفنی با مادر جون صحبت کردی اخر تلفنت هم به مادر جون گفتی: اینجا هاپویه!! میخوره ها!!!و منم خندم گرفته بود به این ترسیدنت از هاپو که به مادر جونم گفتی. اخه تو خونه هر وقت شیطونی میکنی یا گریه و بهانه جویی میکنی بهت میگم هاپو تو رو میخوره و البته تو هم خوب حساب میبری و یه ٥ دقیقه ای فضولی نمیکنی!! بعضی وقتا منو بابایی رو هم از هاپو میترسونی و با انگشتت به ما نشون میدی که هاپو اینجاست . بد نیست یه کم ترس رو هم تجربه کنی . ...
نویسنده :
شیرین
9:28