دست محبت ...
دختر گلم فاطمه عزیزم دیروز وقتی از مهد اوردمت خونه خیلی خسته بودی و زود خوابیدی . منم خیلی خسته بودم گفتم تا بابایی بیاد منم کنارت استراحت کنم تقریبا یک ساعتی رو خوابیدیم بابا که اومد بیدار شدیم و تو هم مشغول بازی شدی و منم مشغول تدارک میز ناهار . در همین موقع همسایه برامون اش نذری اورد . تو اش خوردی و من و بابایی هم ناهار خوردیم بعد تو شکلات میخواستی که بهت دادم بعد با بابایی مشغول میوه خوردن شدید و منم طبق معمول در اشپزخانه مشغول ظرف شستن و اماده کردن شام و ناهار فردا شدم بعد همه با هم رفتیم بیرون خرید . برات یه بلوز صورتی خوشکل خریدم و خوراکی و شیر و... . زمینمون روفروخته بودیم جاش چند تا خونه رو دیدیم که زیاد جالب نبود ... بعد پمپ بنزین رفتیم . در حینی که تو صف منتظر بودیم ماشین کناریمون یه دختر کوچولو نشسته بود که باهات از دور میخندید و شکلک درمیاورد و تو رو میخندوند اونا که رفتن تو بهانه اون دختر کوچولو رو گرفتی و همش میگفتی نی نی میخوام منم همش بهت میگفتم نی نی رفت گوش نمیدادی تا اینکه یه گربه از کنارمون رد شد و حواست رفت پی گربه و نی نی یادت رفت . هوای خوبی بود یک کم پیاده روی کردیم تو هم دست منو بابایی رو گرفته بودی و راه میرفتی و من از این در کنار هم بودنا لذت میبردم . دلم میخواست تا اخر دنیا سه تایی دستای همو محکم بگیریمو رها نکنیم.