گرما بخش زندگیم
فاطمه جان دختر گلم دیروز وقتی از مهد اوردمت خونه با هم ناهار خوردیم در همین حین بابایی هم اومد و با اونم غذا خوردی . فکر کنم تو مهد غذا نخورده بودی که اینقدر گرسنه بودی کاشکی زودتر بزرگ بشی که برام تعریف کنی که تو مهد چیکار میکنی . عصر یا بهتره بگم غروب خوابیدی و یک ساعتی هممون استراحتی کردیم بعد با بابایی میوه خوردی و با لی لی (عروسکت)بازی کردی و با وسایل اشپز خونه اسباب بازیت برای منو بابا چای ریختی و غذا درست کردی منم مشغول غذا درست کردن و نظافت خونه شدم بعد با هم دیگه قایم موشک بازی کردیم و کلی دوندمت تا شام اماده بشه و تو این فاصله هوس شیر خوردن نکنی خوشبختانه داره از تعداد دفعات شیر خوردنت کم میشه و ان شاالله بتونم کم کم از شیر بگیرمت . اخر شب هم تلوزیون تماشا میکردیم که تو در همین حین خوابت برد... .راستی یه بازی جدید یاد گرفتی یا بهتر بگم یادت دادم و اونم اینه که میری دور تر از من با فاصله دو یا سه متر و از اونجا به من نگاه میکنی و اونوقت منم دستامو کامل باز میکنم و بهت میگم بغل بغل بغل و تو هم با دو میای تو بغلم و کلی ذوق میکنی و میخندی بعضی وقتا هم سر به سرت میذارم و دستامو یه سمت دیگه باز میکنم و اونوقت تو با اون لحن بچه گانت میگی من اینجام من اینجام و کلی با هم دیگه میخندیم وقتی بابایی هم تو بازی شرکت میکنه میمونی که کدوم طرف بری ... . خلاصه بازی خوبیه .