فاطمه زهرا فاطمه زهرا ، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 14 روز سن داره

دخترم عشق من

در حسرت دیدار ...

به من گفتی که دل دریا کن ای دوست همه دریا از  ان ما کن  ای  دوست دلم  دریا  شد و دادم  به دستش دل از دریا مکش پروا کن ای دوست امروز از اون روزاییه که خیلی دلم گرفته . کاش ادما میتونستند حرف دلشون رو راحت بنویسند  اما خیلی سخته خیلی . بعضی وقتا یه روزایی تو زندگیه ادما هستش که روزی هزار بار از خدا میخوای که دوباره تکرار بشن . بعضی وقتا ادمایی تو زندگیت قرار میگیرند که ارزوی یک لحظه دیدنشون ارزوی هر روز صبحت میشه . حدود ١٢ سال پیش یه همچین روزای بهاری بهترین خاطرات عمر من ثبت شد با وجود گذشت زمان بازهم تک تک لحظاتش رو بارها و بارها مجسم میکنم ... کاش میتونستم مثل خیلی چیزای دیگه فراموش کنم ... ...
21 فروردين 1391

پا به پای تو ...

دختر نازم فاطمه عزیزم پنج شنبه و جمعه به عید دیدنی گذشت دیشب رفتیم خونه عمو تا با الهه عمو خداحافظی کنیم الهه دانشجوی  ترم اخر دانشگاه زاهدانه و دیشب با بار وبندیلش میرفت تا به درسش برسه . اینبار الهه با کوله باری سنگین از عشق میرفت طپش عشق رو تا اعماق چشماش میشد دید لازم نبود چیزی بگه رنگ رخساره خبر میدهد از سر نهان . خداییش دختر خیلی خوبیه خدا کنه انتخاب درستی کرده باشه و خوشبخت بشه . حیف که تو و الهه همسن و سال نیستی وگرنه  درددلای دخترانه زیادی با هم میداشتین .  همسن وسالات تو فامیل نازنین و تقریبا امین و امیر مهدی و امیر رضا و محمد احسان کوچولو هستش که تقریبا تو یه رنج سنی قرار میگیرید . نمیدونی چقدر دلم می...
19 فروردين 1391

به نام تو ای زیباترین

دختر نازم فاطمه عزیزم  سال 91 رو با بیشترین عشق من وبابایی به تو شروع کردیم . لحظه تحویل سال از خدا خواستم که سال دیگه هم با همین عشق و محبت و ارامش و سلامتی در کنار هم باشیم از خدا خواستم که در سال جدید بهترینها رو برای ما مقدر کنه همانطور که سال قبل مقدر کرده بود از خدا خواستم که هرچه خوبی است رو برای ما در نظر بگیره و از اعماق قلبم خواندم حول حالنا الی احسن الحال  و گریستم ... . لحظه تحویل سال مثل خیلی ادمای دیگه دلم میگیره یاد اونایی میافتم که امدند و زندگی کردند و رفتند ... و ما چه خواهیم کرد.... بسه بسه باز یاد غم و غصه هامون افتادیم بگذریم زندگی جاریست ... تحویل سال خونه مادر جون بودیم خیلی شلوغ بود عمه ها  و عمو هم بود...
15 فروردين 1391

یه بارون ابری یه همرنگ بارون

فاطمه عزیزم دیروز  ده دقیقه ای زودتر از بابایی رسیدم خونه سریع لباسامو عوض کردم و ناهار رو گرم کردم و کنارش سالاد هم درست کردم و سفره رو اماده کردم تا رسیدید خونه اومدم استقبالت پریدی بغلم و منم بوسه بارونت کردم بردمت اشپزخونه تا سفره رو دیدی گفتی مامان گوجه میخوام منم از سالاد برات کشیدم و دست و صورتت رو شستم و نشوندمت کنار سفره تا غذا بخوری .گرسنت بود شاید تو مهد کم غذاخوردی . با خودم گفتم خوب شد سفره رو اماده کردم منو بابایی هم ناهار خوردیم . بعد هم میدونستم که از خواب بعد از ظهر خبری نیست رفتم تو انباری تا مرتب کنم تو هم اومدی و یه کارتن بزرگ پیدا کردی و کشون کشون بردی تو هال . بابایی هم تو رو گذاشت داخل کارتن . تو هم خیلی ذوق کرده ...
21 اسفند 1390

تو میدونی چی میگم تو گوش میدی به حرفام

فاطمه عزیزم این روزها بیشتر حس و حال همدیگه رو میفهمیم حالا میدونم که بزرگ شدی و به حرفام گوش میدی . با وجود اینکه هفته سختی رو پشت سر گذاشتیم ولی فاتحانه یک مرحله از زندگیت رو گذروندی . حالا دیگه وابستگیت کمتر شده و بهانه جوییات هم کمتر شده . در کل ارومتر شدی . دیروز بابایی مرخصی گرفته بود و تو رو مهد نبرده بود و تو هم خوشحال بودی که با بابایی هستی . بابا هم بعد از اینکه شیر و صبحانه تو خوردی بردت خونه عمه فاطمه تا خودش بره بانک و به کاراش برسه . یکی دو ساعتی خونه عمه بودی و طبق معمول بعد از یه کم بازی با نازنین کارتون به گیس و گیس کشی افتاده بود البته از حق نگذریم تو خیلی قلدر بازی در میاری و میخوای همه اسباب بازیای نازنین مال خودت باشه طف...
17 اسفند 1390

ای خدا ...

فاطمه عزیزم دیشب خیلی بهانه جویی کردی و بعد از کلی گریه خوابیدی ساعت ٣ شب دوباره بیدار شدی و سراغ شیر گرفتی برات شیر پاستوریزه اوردم که نخوردی بازم کلی گریه کردی و بعد از کلی راه بردنت خوابیدی . عزیزم میدونم شبای سختی رو داری میگذرونی ولی چاره ای نیست باید هممون تحمل کنیم تا به این شرایط عادت کنی .امروز خیلی احساس خستگی میکنم نه به خاطر کار یا شب بیداری . به فکر تو هستم به اینکه اگه هر شب این وضعیت ادامه پیدا کنه چی کار کنم چندین بار وسوسه شدم دوباره بهت می می بدم اما میدونم ضرر این کار بیشتر از فایدشه . خیلی خستم خیلی . احساس میکنم دارم کم میارم. خدایا کمکم کن .
10 اسفند 1390

دخترم هنوزم دوستت دارم ...

فاطمه عزیزم این چند روزی که از شیر گرفتمت هر چند بهانه جوییات بیشتر شده و زود رنج شدی اما خوابت بهتر شده بر خلاف قبل که چند بار در طول شب بیدار میشدی و دنبال شیر میگشتی الان دیگه کمتر بیدار میشی شاید یک یا دو بار در طول شب . اب میخوری و میخوابی و بعضی وقتا بغلت میکنم و راه میبرمت تا خوابت ببره . در کل از انصاف نگذریم منم خیلی راحت شدم . دیشب با بابایی مشغول بازی بودی و هر چند وقت صدام میزدی مامانی و منم از اشپزخونه نگات میکردم و بهت میگفتم جونم مامانی من اینجام . هر پنج دقیقه میومدی سروقتم و منم بوست میکردمو تو هم میرفتی دنبال بازیت . احساس میکنم داری منو امتحان میکنی که هنوزم مثل قبل دوستت دارم یا نه . کاملا متوجه میشم وقتی نوازشت میکن...
9 اسفند 1390

همیشه در کنارت هستم...

فاطمه عزیزم بالاخره موفق شدم از شیر بگیرمت . شنبه به محض اینکه رسیدم خونه ترفندا مو پیاده کردم یه کم قرمز کردم و چسب زخم چسبوندم . بعد از چند دقیقه صدا تو از تو راه پله شنیدم درو باز کردم تا منو دیدی خندیدی و از بغل بابایی پایین اومدی و دویدی سمت من تا اومدی بغلم سراغ می می گرفتی منم خودمو به نشنیدن زدم و بوست کردم لباساتو دراوردم تو گفتی مامان لالا و میخواستی دراز بکشی و مثل هر روز شیر بخوری . بردمت تو اشپزخونه و شیر پاستوریزه رو که اماده کرده بودم بهت دادم تا بخوری یه کم خوردی ولی باز هم سراغ می می گرفتی روبروت نشستم و به چشمات نگاه کردم خیلی جدی و اروم بهت گفتم مامانی می می اوف شده و خودم رو خیلی ناراحت نشون دادم تو هم میخواستی ببینی...
8 اسفند 1390

یه تصمیم ...از شنبه...

دختر نازم  از امروز میخوام عزممو جزم کنم و از شیر بگیرمت هر چند تعداد دفعات شیر خوردنت رو کم کردم اما باز هم از وابستگیت کم نشده خیلی باهات صحبت کردم که دیگه بزرگ شدی و نباید شیر بخوری اما خیلی اثری نداره از امروز اگه خدا بخواد میخوام به روش سنتی از شیر بگیرمت (روشهای علمی که جواب نداد ). خدا کنه بتونم موفق بشم و از همه مهمتر خدا کنه خیلی اذیت نشی و منم بتونم بی تابیاتو تحمل کنم از همین الان دلم تالاپ تولوپ میکنه . مادرایی که شیر خشک به بچه شون میدن دیگه این درد سرا رو ندارند یه شیشه دست بچون میدن و خلاص .بعدا میام و میگم چی کار کردم . پس تا بعد... . 
6 اسفند 1390

اولین روز پس از ....

فاطمه عزیزم  دیروز ساعت 3 رسیدم خونه . بابایی تو رو از مهد اورده بود . اروم بودی و متعجب که چی شده . تا اومدم شیر میخواستی . بینیت قرمز بود معلوم بود که سرما خوردگی گرفتی و حوصله نداشتی . ناز و نوازشت کردم . پوشکت رو دراوردم که راحت بشی . با هم سالاد درست کردیم و بابایی هم ناهار  رو گرم کرد یه کم سالاد خوردی و غذا نخوردی من داشتم ناهار میخوردم که تو بغلم خوابت برد خیلی خسته بودی . گذاشتمت سر جات . منم خیلی خسته بودم بابایی سفره رو جمع و جور کرد . حوصله کارای خونه رو نداشتم کنارت خوابیدم تا دوباره انرژی پیدا کنم هممون تا 6عصر خواب بودیم بعد که بیدار شدی بردمت سرویس ... . اول بی حوصله بودی جوشانده گیاهی درست کردم و هممون خوردیم سر حا...
1 اسفند 1390