فاطمه زهرا فاطمه زهرا ، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 14 روز سن داره

دخترم عشق من

دوستت دارم ...

دختر نازم فاطمه عزیزم این مدت درگیر ازمونهای LMS بودم و کمتر تونستم خاطراتت رو ثبت کنم نی نی وبلاگ هم قاطی کرده بود و وبم باز نمیشد ... تا اینکه با خلاقیت خودم!تونستم وارد وب بشم . دلم برای نوشتن تنگ شده بود ...این روزا وقتی از مهد میای خونه با هم ناهار میخوریم و تو هم فضولیات شروع میشه و هر کار میکنم که بخوابی زیر بار نمیری زرنگ شدی برای خودت .منم از خیر خواب بعد از ظهر میگذرم و به کارای روزمره میرسم ...حالا دیگه روزا طولانی شده بیشتر عصرا بیرون میریم و میبرمت پارک تا بازی کنی .  حالا دیگه خوب حرف میزنی بهت میگم مامانی رو دوست داری ؟میگی نه  بهت میگم نه؟! تو هم میخندی و بلند میگی دوست دارم دوست دارم ... قربون اون ...
31 خرداد 1391

بابا بزرگ...

دختر نازم فاطمه عزیزم    دیروز عصر  بابابزرگ اومدن خونمون تو خواب بودی وقتی بیدار شدی اول تعجب کردی بعد رفتی سمت بابابزرگ و بوسش کردی بعد همش کلاه بابابزرگ رو برمیداشتی و سرت میذاشتی دستکشای منم پیدا کردی و دستت میکردی و کیفت رو هم بر میداشتی و برای خودت کلاس میذاشتی خلاصه خیلی سر به سر بابابزرگ میذاشتی قربون دخترم برم که اینقدر بابا بزرگش رو دوست داره . با بابا بزرگ رفتی تو حیاط و درخت انگور رو اصلاح کردین . منم شام اماده کردم بعد عمه فاطمه اومد و با نازنین عمه سر اسباب بازیا جدال میکردین ... خلاصه دیشب یکی از بهترین شبا بود ... خدا کنه بابا بزرگ و مادر جون سالیان سال زنده و سالم باشن ... محبتاشون منو یاد پدر و...
9 خرداد 1391

لالا ... لالا...

نفسم فاطمه عزیزم   چند شبه که بعد از قصه شب به من میگی برات لالایی بخونم تا خوابت ببره اولش که بیداری خودت هم با من میخونی و اخر هر مصرعشو کامل میکنی منم لالایی که از مادرم یاد گرفتم رو میخونم یه حس ارامشی به من میده که این ارامش به تو هم منتقل میشه . بعضی وقتا در حین خوندن لالایی یاد مادرم میافتم و به این فکر میکنم که همین زحمتا رو (حتی خیلی بیشتر)برامون میکشیده و اونوقت چشمام پره اشک میشه ... یادش بخیر... لالا گلم باشی تسلای دلم باشی لالا گل زیره تو رو خواب خوشی گیره لالا گل پسته شدم از گریه ات خسته لالا گل الو دو چشمان تو خواب الو لالا گلم باشی تسلای دلم باشی لالا گل زیره تو رو خواب خوش گیره لالا گل لاله پلنگ در کو...
6 خرداد 1391

بهونه ای برای گریستن ...

 دختر نازم فاطمه عزیزم  دیروز وقتی با بابایی از مهد اومدی خونه خیلی کلافه بودی و منتظر بهونه ای برای گریه بودی ناهار خوردی و بعد از ناهار ادامس میخواستی تا رفتم برات از اشپز خونه ادامس بیارم کلی گریه کردی و با قهر ادامس رو پس میزدی نمیدونم چرا اینقدر ناراحت و کم حوصله بودی شاید تو مهد نخوابیده بودی و خسته بودی حدود بیست دقیقه ای گریه کردی من و بابایی کلی نوازشت کردیم تا اروم شدی بعد تو بغلم گرفتمت و اروم برات لالایی خوندم تا خوابت برد ... به خاطر گریه هات با وجود خستگی  اصلا نتونستم بخوابم یک ساعتی کنارت موندم تا خوب بخوابی بعد بلند شدم و ظرفا رو شستم و شام و ناهار فردا رو اماده کردم تا وقتی که بیدار شدی کنارت باشم . ساعت 5/6 ...
1 خرداد 1391

ای قصه قصه قصه...

دختر نازم فاطمه عزیزم   دیروز صبح بدون برنامه قبلی رفتیم گردش و هوا خوری و کوه نوردی . هوا ی خارج از شهر عالی بود تو هم که در حال بازیگوشی بودی تا ظهر بیرون بودیم وقتی رسیدیم خونه خیلی خسته بودی منم یه فست فود درست کردم و تو هم تو خواب وبیداری یه کم خوردی و از خستگی زود خوابیدی منم خیلی خسته شده بودم کنارت خوابیدم یکی دو ساعت بعد بیدار شدی بستنی خوردی و با اجیل مشغولت کردم شام رو اماده کردم و بعد بردمت حمام . کلی اب بازی کردی بعد از حمام با خودم گفتم که دیگه خیلی خسته شدی و الان میخوابی اما دریغ از خواب . ساعت 10.5دیگه داشتم از پا میافتادم خیلی خسته شده بودم برقا رو خاموش کردم دلت نمیخواست بخوابی همش میگفتی مامانی قصه بگو فکر کنم ه...
30 ارديبهشت 1391

مادرم ...دوستت دارم

دختر عزیزم فاطمه من    امروز روز تولد خانوم فاطمه زهرا (س)است . خوشحالم که امروز روزیه که  به من هم به عنوان مادر تبریک میگن . یکی از همکارام  فرزندی نداره اما با این وجود اومد پیشم و بهم تبریک گفت منم این روز رو بهش تبریک گفتم و براش از ته دل ارزو کردم که خدا به او و همه کسایی که ارزوی مادر شدن دارند فرزندی سالم وصالح عطا کنه ... . دختر عزیزم دیشب مادر جون  و عمه فاطمه امده بودند خونمون و باز هم شیطنتای تو و نازنین شروع شده بود . براتون اهنگ گذاشتیم و کلی با نازنین هنر نمایی کردین . تیشرت پارسالی تو پوشیده بودی که برات کوچیک شده بود و شکمت پیدا بود همه بهت میخندیدن مثل هندیا شده بودی ... الهی فدای دختر چشم سیاه...
23 ارديبهشت 1391

تگرگ

فاطمه من . عصر پنج شنبه با بابایی رفتیم خرید تا برای مربیات هدیه روز معلم (ببخشید هفته بزرگداشت مقام معلم ) بگیریم . نمی دونم این چه رسمیه که حتما باید واسه معلما هدیه بخریم . ما هم  براشون هدیه گرفتیم . حالا خدا کنه که تاثیر داشته باشه و بیشتر بهت برسند . خوش به حال معلما که چقدر راحتن! هفته ای یکی دو روز تعطیلند روزای پنج شنبه رو هم که براشون تعطیل کردند . ساعات کاریشون هم حداکثر تا دو هستش . اگر هم رابطشون با مدیر خوب باشه گاها  میتونند از کلاساشون بزنن و غیبت کنند و از مرخصی هم استفاده نکنند هیچکس هم متوجه نمیشه . سه ماه تعطیلی هم اضافه بر تعطیلات دارند ... واقعا خوشبحالشون .... کاشکی ما هم معلم بودیم .... واقعا معلمی شغل شریفی...
16 ارديبهشت 1391

برای دیدن تو ...

 دختر نازم  فاطمه عزیزم  این روزها وقتی  با بابایی از مهد میای خونه مشغول هر کاری باشم رها میکنم و به استقبالتون میام .تو هم خوب میفهمی که  من لحظه شماری میکنم تا ببینمت درو که باز میکنم زیرکانه میخندی و دستات رو باز میکنی و میای تو بغلم منم بوسه بارونت میکنم . این روزها خوشحالی نمیدونم چرا . شاید احساس ارامش میکنی و شاید هم  به این شرایط عادت کردی و پذیرفتی که زندگی همینه گاهی اسونه گاهی سخته . بعضی وقتا هم مثل الان سرمون شلوغه ... ولی با وجود همه این مشغله ها سعی میکنم بیشترین وقتم رو باهات باشم ... دیشب  داشتم غذای مورد علاقت ماکارونی رو اماده میکردم مشغول بازی بودی اومدی سر وقتم ...ماکارونیا ر...
13 ارديبهشت 1391

به یاد این همه تنها ...

فاطمه عزیزم  این روزا مشغول سنگ فرش کردن حیاط هستیم تا برای تابستون اماده بشه کار منم شده اماده کردن صبحانه و ناهار کارگرا . دیروز که از سر کار اومدم خونه سریع ناهار کارگرا رو بهشون دادم بابایی هم تو رو از مهد اورد خونه و رفت تو حیاط . تو هم گرسنت بود با هم ناهار خوردیم و تو هم بر خلاف همیشه خوابت میومد خوابیدی معلوم بود که خیلی خسته ای و تو مهد نخوابیدی . منم از فرصت استفاده کردم و به کارام رسیدم . با وجود خستگی برای شب و ناهار امروز هم غذا درست کردم بادمجان سرخ کردم و یک عالمه ظرف شستم . با وجود بنایی کار منم چند برابر شده ولی می ارزه به اینکه حیاط اماده بشه . به بابایی میگم ببینم میتونی حیاط رو تا ماه رمضون اماده کنی که افطاری رو به ...
5 ارديبهشت 1391

رنگین کمون هفت رنگه ...

فاطمه عزیزم امروز هوا حسابی بارونی بود (مثل دل من) . چند روزه که وقتی از مهد میای خونه بهونه دردر  رو میگیری و دستمو میکشی که بریم بیرون منم مجبور میشم ببرمت در حیاط تا بچه ها رو ببینی . یک ساعت بعد باز دوباره هوس بیرون رفتن میکنی . خوشبختانه به نقاشی علاقه زیادی داری یه وایت برد کوچولوی اهن ربایی برات گرفتم که نقاشی بکشی . من و بابایی رو هم وادار میکنی تا برات ببعی و پیشی و گاو و ... برات بکشیم . یه جعبه مدادرنگی هم برات گرفتم که با اونا هم سرگرمی . مداد رنگیاتو کنار هم میچینی و به من میگی مامانی بخون . و منم شعر رنگین کمون هفت رنگه رو برات به اواز دلنشین !!! میخونم تو هم با من همراهی میکنی و میخندی . شعر تاب تاب عباسی رو کام...
30 فروردين 1391