بهونه ای برای گریستن ...
دختر نازم فاطمه عزیزم دیروز وقتی با بابایی از مهد اومدی خونه خیلی کلافه بودی و منتظر بهونه ای برای گریه بودی ناهار خوردی و بعد از ناهار ادامس میخواستی تا رفتم برات از اشپز خونه ادامس بیارم کلی گریه کردی و با قهر ادامس رو پس میزدی نمیدونم چرا اینقدر ناراحت و کم حوصله بودی شاید تو مهد نخوابیده بودی و خسته بودی حدود بیست دقیقه ای گریه کردی من و بابایی کلی نوازشت کردیم تا اروم شدی بعد تو بغلم گرفتمت و اروم برات لالایی خوندم تا خوابت برد ... به خاطر گریه هات با وجود خستگی اصلا نتونستم بخوابم یک ساعتی کنارت موندم تا خوب بخوابی بعد بلند شدم و ظرفا رو شستم و شام و ناهار فردا رو اماده کردم تا وقتی که بیدار شدی کنارت باشم . ساعت 5/6 از خواب بیدار شدی بعد با هم رفتیم خرید بعد با محیا و مهسا بچه های همسایه بازی کردی . شب بازم شدی همون فاطمه خوب من . خوش اخلاق شده بودی بازی کردی و بابایی سربه سرت میذاشت شام خوردیم و خوابیدیم هنوز قصه شب تموم نشده بود که چشمای نازت به خواب رفتند و پشتت رو به من کردی و خوابیدی ... همیشه اروم و راحت بخوابی دختر گلم . باز هم مثل همیشه خدایا شکرت