ای قصه قصه قصه...
دختر نازم فاطمه عزیزم دیروز صبح بدون برنامه قبلی رفتیم گردش و هوا خوری و کوه نوردی . هوا ی خارج از شهر عالی بود تو هم که در حال بازیگوشی بودی تا ظهر بیرون بودیم وقتی رسیدیم خونه خیلی خسته بودی منم یه فست فود درست کردم و تو هم تو خواب وبیداری یه کم خوردی و از خستگی زود خوابیدی منم خیلی خسته شده بودم کنارت خوابیدم یکی دو ساعت بعد بیدار شدی بستنی خوردی و با اجیل مشغولت کردم شام رو اماده کردم و بعد بردمت حمام . کلی اب بازی کردی بعد از حمام با خودم گفتم که دیگه خیلی خسته شدی و الان میخوابی اما دریغ از خواب . ساعت 10.5دیگه داشتم از پا میافتادم خیلی خسته شده بودم برقا رو خاموش کردم دلت نمیخواست بخوابی همش میگفتی مامانی قصه بگو فکر کنم هفت هشت قصه برات تعریف کردم تا بالاخره نفهمیدم من زودتر خوابیدم یا تو . ساعت 2 شب یکدفعه بیدار شدم و دیدم خوابیدی هوا خنک شده بود پنجره ها رو بستم و خوابیدم ... صبح طبق معمول ساعت 5 از خواب بیدار شم و نماز خوندم و بساط صبحانه رو چیدم و وسایل مهدت رو اماده کردم ...بوی چای تازه دم صبح خواب رو از سرم پروند ...دیگه هوا روشن شده بود یه بسم الله گفتمو از خونه زدم بیرون ... باز هم روز از نو روزی از نو .... خدایا شکرت