بابا بزرگ...
دختر نازم فاطمه عزیزم دیروز عصر بابابزرگ اومدن خونمون تو خواب بودی وقتی بیدار شدی اول تعجب کردی بعد رفتی سمت بابابزرگ و بوسش کردی بعد همش کلاه بابابزرگ رو برمیداشتی و سرت میذاشتی دستکشای منم پیدا کردی و دستت میکردی و کیفت رو هم بر میداشتی و برای خودت کلاس میذاشتی خلاصه خیلی سر به سر بابابزرگ میذاشتی قربون دخترم برم که اینقدر بابا بزرگش رو دوست داره . با بابا بزرگ رفتی تو حیاط و درخت انگور رو اصلاح کردین . منم شام اماده کردم بعد عمه فاطمه اومد و با نازنین عمه سر اسباب بازیا جدال میکردین ... خلاصه دیشب یکی از بهترین شبا بود ... خدا کنه بابا بزرگ و مادر جون سالیان سال زنده و سالم باشن ... محبتاشون منو یاد پدر و مادر خودم میاندازه ... باز هم خدایا شکرت
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی