برای دیدن تو ...
دختر نازم فاطمه عزیزم این روزها وقتی با بابایی از مهد میای خونه مشغول هر کاری باشم رها میکنم و به استقبالتون میام .تو هم خوب میفهمی که من لحظه شماری میکنم تا ببینمت درو که باز میکنم زیرکانه میخندی و دستات رو باز میکنی و میای تو بغلم منم بوسه بارونت میکنم . این روزها خوشحالی نمیدونم چرا . شاید احساس ارامش میکنی و شاید هم به این شرایط عادت کردی و پذیرفتی که زندگی همینه گاهی اسونه گاهی سخته . بعضی وقتا هم مثل الان سرمون شلوغه ... ولی با وجود همه این مشغله ها سعی میکنم بیشترین وقتم رو باهات باشم ... دیشب داشتم غذای مورد علاقت ماکارونی رو اماده میکردم مشغول بازی بودی اومدی سر وقتم ...ماکارونیا رو که دیدی گفتی مامانی خامانی میخوام ! بهت گفتم صبر کن اماده که شد میخوری . بابایی که اومد دویدی طرفش و گفتی بابایی خامانی . بابایی گفت چی میگی بچه خامنه ای میخوای ؟ منم خندم گرفته بود بهش گفتم نه میگه ماکارونی میخوام . و بابایی هم کلی خندید . تو هم متعجب نگاهمون میکردی که ما به چی میخندیم ... .