فاطمه زهرا فاطمه زهرا ، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 18 روز سن داره

دخترم عشق من

به یاد این همه تنها ...

1391/2/5 11:31
نویسنده : شیرین
314 بازدید
اشتراک گذاری

فاطمه عزیزم  این روزا مشغول سنگ فرش کردن حیاط هستیم تا برای تابستون اماده بشه کار منم شده اماده کردن صبحانه و ناهار کارگرا . دیروز که از سر کار اومدم خونه سریع ناهار کارگرا رو بهشون دادم بابایی هم تو رو از مهد اورد خونه و رفت تو حیاط . تو هم گرسنت بود با هم ناهار خوردیم و تو هم بر خلاف همیشه خوابت میومد خوابیدی معلوم بود که خیلی خسته ای و تو مهد نخوابیدی . منم از فرصت استفاده کردم و به کارام رسیدم . با وجود خستگی برای شب و ناهار امروز هم غذا درست کردم بادمجان سرخ کردم و یک عالمه ظرف شستم . با وجود بنایی کار منم چند برابر شده ولی می ارزه به اینکه حیاط اماده بشه . به بابایی میگم ببینم میتونی حیاط رو تا ماه رمضون اماده کنی که افطاری رو به یاد قدیما تو حیاط بخوریم اونم میخنده ومیگه ایشالله . غروب که از خواب بیدار شدی با هم رفتیم بیرون تا خرید کنیم هوا خیلی خوب بود و تو هم شیطونی میکردی و ریز ریز میخندیدی . حیاط به هم ریخته رو که دیدی گفتی کی حیاطو خراب کرده ؟! ...   خدا کنه زودتر حیاط درست بشه تا بتونی بدوی و بازی کنی . یاد قدیما بخیر تو حیاط خونه بابام  چقدر والیبال بازی میکردیم  ... خونه بابام  ... خیلی وقته که از این واژه های قشنگ استفاده نمیکنم . کاشکی هنوزم بودند و بازم میرفتیم بازی و سر و صدا میکردیم ... بازم سرمون داد میکشیدند بچه ها ساکت  ارومتر بازی کنین ..اما کو گوش شنوا ... . شب شامتو که خوردی با بابایی مشغول بازی شدی منم نماز خوندم و خوابیدیم گفتی مامانی رو پات بخوابم گفتم اره بیا نفسم . و روی پاهام گذاشتمت دیگه متوجه نشدم کی من خوابیدم و کی تو خوابیدی ... خواب بودم که بابایی بیدارم کرد و گفت بچه خوابیده برش دار . منم تو رو سر جات گذاشتم ... اینقدر خسته بودم که حتی نیم نگاهی هم به ساعت نکردم که ببینم ساعت چنده ... صبح ساعت 5 صبح بیدار شدم  صبحانه و ناهار کارگرا رو بسته بندی کردم و وسایل مهد تو رو هم اماده کردم و رفتم سر کار .... صبح هوا بینظیر بود یه نفس عمیق کشیدم  و از خدا خواستم که باز هم یه روز خوب دیگه داشته باشیم ... خدایا شکرت

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (13)

مامان محیا
5 اردیبهشت 91 11:51
اخه. خسته نباشی. فکر کردم فقط خودم اینطوریم. خدا بهت قوت بده..

ای جونم مگه شما هم بنایی دارین؟ خیلی سخته . خدا به شما هم قوت بده

مامان علی
5 اردیبهشت 91 17:27
سلام شیرین جون واقعا یاد قدیما ویاد بچگی هامون به خیر چه روزای خوبی بودن
امیدوارم همیشه شاد باشین
فاطمه گلی ببوس

اره والله . ممنونم اومدی زهرا جون .

مامانی درسا
6 اردیبهشت 91 2:00
عزیزم انشاالله همیشه زندگیتون در کنار فاطمه گل خاله خوش رنگ و زیبا باشه . خوش به حالتون حیاط دارین ما نداریم و عاشق حیاط . جای ما هم خالی کنید .


ممنونم عزیز دلم .

مامان اميرحسين
8 اردیبهشت 91 2:10
خدا قوت خانم خونه

ممنونم عزیز.

كاكل زري يا ناز پري
8 اردیبهشت 91 18:04
شيرين جون خسته نباشي هم مادر بودن هم كاراي خونه و هم كار بيرون تو بينظيريييييييي خوش به حالتون كه حياط داريد واقعا" صفايي داره

ممنونم عزیز دلم.

مامانی درسا
9 اردیبهشت 91 2:53
مامانی نیستی ..... عزیزمو ببوس


ممنون که اومدی . این روزا سرم شلوغه . درسا جون رو از طرفم ببوس

مامانی درسا
9 اردیبهشت 91 8:14
خانمی برو خصوصی

ممنونم عزیز

مامان صدف
9 اردیبهشت 91 9:33
خدا رو شکر که همه چیز بر وفق مراده. امیدارم هر روزتون بهتر از رو قبل باشه.

ممنونم عزیز

مامان علی
9 اردیبهشت 91 15:58
فاطمه گلم مواظب خودت باش دلم برات تنگ میشه
میبوسمت خاله جونم

ممنونم زهرا جون

مامان خورشيد
10 اردیبهشت 91 10:15
الهي زودتر آماده بشه و توي حياط خوش بگذرونيد. همه روزهاتون عالي و خوش.

ممنونم عزیز

مامان محیا
10 اردیبهشت 91 10:26
نه بنایی ندارم اما همش دارم میدوم
نسترن
10 اردیبهشت 91 23:30
سلام.خسته نباشید.ایشالا زودتر کار حیاط تموم شه....


سلام ممنون . ایشالله
مامانی درسا
12 اردیبهشت 91 14:26
مامانی زودتر آپ کن دلمون تنگیده و ترکیده بخدا

باشه حتما عزیز