به یاد این همه تنها ...
فاطمه عزیزم این روزا مشغول سنگ فرش کردن حیاط هستیم تا برای تابستون اماده بشه کار منم شده اماده کردن صبحانه و ناهار کارگرا . دیروز که از سر کار اومدم خونه سریع ناهار کارگرا رو بهشون دادم بابایی هم تو رو از مهد اورد خونه و رفت تو حیاط . تو هم گرسنت بود با هم ناهار خوردیم و تو هم بر خلاف همیشه خوابت میومد خوابیدی معلوم بود که خیلی خسته ای و تو مهد نخوابیدی . منم از فرصت استفاده کردم و به کارام رسیدم . با وجود خستگی برای شب و ناهار امروز هم غذا درست کردم بادمجان سرخ کردم و یک عالمه ظرف شستم . با وجود بنایی کار منم چند برابر شده ولی می ارزه به اینکه حیاط اماده بشه . به بابایی میگم ببینم میتونی حیاط رو تا ماه رمضون اماده کنی که افطاری رو به یاد قدیما تو حیاط بخوریم اونم میخنده ومیگه ایشالله . غروب که از خواب بیدار شدی با هم رفتیم بیرون تا خرید کنیم هوا خیلی خوب بود و تو هم شیطونی میکردی و ریز ریز میخندیدی . حیاط به هم ریخته رو که دیدی گفتی کی حیاطو خراب کرده ؟! ... خدا کنه زودتر حیاط درست بشه تا بتونی بدوی و بازی کنی . یاد قدیما بخیر تو حیاط خونه بابام چقدر والیبال بازی میکردیم ... خونه بابام ... خیلی وقته که از این واژه های قشنگ استفاده نمیکنم . کاشکی هنوزم بودند و بازم میرفتیم بازی و سر و صدا میکردیم ... بازم سرمون داد میکشیدند بچه ها ساکت ارومتر بازی کنین ..اما کو گوش شنوا ... . شب شامتو که خوردی با بابایی مشغول بازی شدی منم نماز خوندم و خوابیدیم گفتی مامانی رو پات بخوابم گفتم اره بیا نفسم . و روی پاهام گذاشتمت دیگه متوجه نشدم کی من خوابیدم و کی تو خوابیدی ... خواب بودم که بابایی بیدارم کرد و گفت بچه خوابیده برش دار . منم تو رو سر جات گذاشتم ... اینقدر خسته بودم که حتی نیم نگاهی هم به ساعت نکردم که ببینم ساعت چنده ... صبح ساعت 5 صبح بیدار شدم صبحانه و ناهار کارگرا رو بسته بندی کردم و وسایل مهد تو رو هم اماده کردم و رفتم سر کار .... صبح هوا بینظیر بود یه نفس عمیق کشیدم و از خدا خواستم که باز هم یه روز خوب دیگه داشته باشیم ... خدایا شکرت