بهترین لحظه های زندگیم
فاطمه عزیزم پنج شنبه صبح خاله مریم وامیر مهدی اومدن خونمون و تو کلی با امیر بازی کردی عصر پنج شنبه تو رو با بابایی تو خونه گذاشتم و رفتم ارایشگاه اونجا عمه فاطمه و نازنین رو دیدم به عمه گفتم بیاین خونمون تا بچه ها با هم بازی کنن و سرگرم بشن عمه گفت من باید برم خونه تا وسایلمو بردارم منم گفتم من نازنین رو با خودم میبرم شما هم وسایلتون رو بردارید و بیاین . منو نازنین اومدیم خونه تا زنگ زدم تو دختر نازم گوشی ایفون رو برداشته بودی (با کمک بابایی) و پشت ایفون بلند گفتی مامانی بیا . وارد خونه که شدم تا درو باز کردیو نازنین رو تو بغلم دیدی ذوق کردیو داد زدی نازنین نازنین و دست نازنین رو گرفتی و بردیش تا اسباب بازیات رو بهش نشون بدی و منو فراموش کرد...
نویسنده :
شیرین
10:38