دست محبت ...
دختر گلم فاطمه عزیزم دیروز وقتی از مهد اوردمت خونه خیلی خسته بودی و زود خوابیدی . منم خیلی خسته بودم گفتم تا بابایی بیاد منم کنارت استراحت کنم تقریبا یک ساعتی رو خوابیدیم بابا که اومد بیدار شدیم و تو هم مشغول بازی شدی و منم مشغول تدارک میز ناهار . در همین موقع همسایه برامون اش نذری اورد . تو اش خوردی و من و بابایی هم ناهار خوردیم بعد تو شکلات میخواستی که بهت دادم بعد با بابایی مشغول میوه خوردن شدید و منم طبق معمول در اشپزخانه مشغول ظرف شستن و اماده کردن شام و ناهار فردا شدم بعد همه با هم رفتیم بیرون خرید . برات یه بلوز صورتی خوشکل خریدم و خوراکی و شیر و... . زمینمون روفروخته بودیم جاش چند تا خونه رو دیدیم که زیاد...
نویسنده :
شیرین
11:01