مثل همیشه عاشقتم ...
عشق من این چند روز اینقدر درگیر مراسم بودم که نتونستم چیزی برات بنویسم روزای تاسوعا و عاشورا رو رفتیم شهرستان پیش مادر جون و بابابزرگ . و چقدر اونا از دیدنت خوشحال شدند . اونجا هم همش نذری میدادن و دسته و هیات عزاداری بود و تو هم سینه میزدی و یا با زنجیر کوچولوی محمد امین زنجیر میزدی تو حسینیه هم دلت میخواست بغلت کنم تا جمعیت رو ببینی و تو بغلم سینه میزدی . الهی فدای دستای کوچولوت بشم . الان هر چی بهت بگیم تکرار میکنی . عمه بهت میگه طوطی کوچولو . دیروز وقتی از مهد اورده بودمت خونه یه کم شیر خوردی و منم غذا رو گرم کردم تا ناهار بخورم . معمولا وقتی از مهد میای خونه غذا نمیخوری و منم اصرار نمیکنم که غذا بخوری . دیروز وقتی داشتم غذا ...
نویسنده :
شیرین
8:23