فاطمه زهرا فاطمه زهرا ، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 12 روز سن داره

دخترم عشق من

همیشه در کنارت هستم...

1390/12/8 13:27
نویسنده : شیرین
340 بازدید
اشتراک گذاری

فاطمه عزیزم بالاخره موفق شدم از شیر بگیرمت . شنبه به محض اینکه رسیدم خونه ترفندا مو پیاده کردم یه کم قرمز کردم و چسب زخم چسبوندم . بعد از چند دقیقه صدا تو از تو راه پله شنیدم درو باز کردم تا منو دیدی خندیدی و از بغل بابایی پایین اومدی و دویدی سمت من تا اومدی بغلم سراغ می می گرفتی منم خودمو به نشنیدن زدم و بوست کردم لباساتو دراوردم تو گفتی مامان لالا و میخواستی دراز بکشی و مثل هر روز شیر بخوری . بردمت تو اشپزخونه و شیر پاستوریزه رو که اماده کرده بودم بهت دادم تا بخوری یه کم خوردی ولی باز هم سراغ می می گرفتی روبروت نشستم و به چشمات نگاه کردم خیلی جدی و اروم بهت گفتم مامانی می می اوف شده و خودم رو خیلی ناراحت نشون دادم تو هم میخواستی ببینی تا نشونت دادم ترسیدی و رفتی بغل بابایی الهی قربونت برم دختر گلم بعد اومدی بغلم و گریه کردی دوباره بهت شیر پاستوریزه دادم تو اون لحظات همش دلم میخواست چسبا رو باز کنم و بهت شیر بدم اما خودمو کنترل کردم لحظات سختی بود دیگه حاضر نبودی بهش نگاه کنی بغلت کردم و راه بردمت و خوابیدی ... . تا شب چند بار دیگه هم سراغ می می رو گرفتی بهت میگفتم می می اوف شده تو بزرگ شدی می می بسه باشه و تو هم میگفتی باشه مامانی . قربون دختر حرف گوش کنم برم . تمام وقتم رو برات گذاشتم تا کنارت باشم تا احساس کمبود نکنی سرگرمت کردم بازی کردیم ابمیوه میوه شیر و غذا و اجیل برات میاوردم تا سرگرم بشی و به یاد میمی نیافتی شب هم بر خلاف تصورم اصلا گریه نکردی انگار قبول کرده بودی که می می در کار نیست میخواستم بغلت کنم و راه ببرمت تا خوابت ببره خودت گفتی نه مامانی تاپ تاپ بزن . با دست اروم به بازوت ضربه زدم (به قول خودت تاپ تاپ )و اروم برات لا لا یی خوندم و خوابت برد... . یکشنبه وقتی بابایی اوردت خونه باز هم بهونه می می رو گرفتی بهت گفتم مامانی می می اوف شده می خوای ببینی گفتی نه نه و خودت گفتی می می بسه و مشغول بازی شدی خوشبختانه دیروز خیلی اذیت نکردی . منم بیشترین وقتم رو بهت اختصاص دادم . شب هم شامت رو برخلاف همیشه کامل خوردی و خوابیدی . الهی قربون دختر نازم بشم . خدا رو شکر به خاطر همه نعمتهای بی انتهاش . احساس سبکی میکنم .

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامان علی
8 اسفند 90 17:37
مامان شیرین بهت تبریک میگم بالاخره موفق شدی؟
آفرینم میگم به فاطمه گلی که دیگه بزرگ شده و دیگه می می نمی خواد
ایشالا چند ماهه دیگه هم منم بتونم به این راحتی علی رو از شیر بگیرم که واقعا میترسم خیلی بهش وابسته است.

ممنونم . نه زیاد سخت نیست . نگران نباش عزیزدلم . بچه ها زود تر از ما بزرگا تغییر شرایط رو قبول میکنند. ایشالله شما هم موفق میشین.