یه بارون ابری یه همرنگ بارون
فاطمه عزیزم دیروز ده دقیقه ای زودتر از بابایی رسیدم خونه سریع لباسامو عوض کردم و ناهار رو گرم کردم و کنارش سالاد هم درست کردم و سفره رو اماده کردم تا رسیدید خونه اومدم استقبالت پریدی بغلم و منم بوسه بارونت کردم بردمت اشپزخونه تا سفره رو دیدی گفتی مامان گوجه میخوام منم از سالاد برات کشیدم و دست و صورتت رو شستم و نشوندمت کنار سفره تا غذا بخوری .گرسنت بود شاید تو مهد کم غذاخوردی . با خودم گفتم خوب شد سفره رو اماده کردم منو بابایی هم ناهار خوردیم . بعد هم میدونستم که از خواب بعد از ظهر خبری نیست رفتم تو انباری تا مرتب کنم تو هم اومدی و یه کارتن بزرگ پیدا کردی و کشون کشون بردی تو هال . بابایی هم تو رو گذاشت داخل کارتن . تو هم خیلی ذوق کرده بودی و کلی با کارتن سرگرم شدی هر چی عروسک داشتی میانداختی داخل کارتن و با هاشون بازی میکردی . منم به کارام رسیدم . حدود ساعت 6 دیگه خیلی خسته شده بودم تو و بابایی رو با هم گذاشتم و خوابیدم تا یه دوپینگی برای ادامه کارهای خونه کرده باشم . همین یک ساعت خواب کلی انرژی بهم داد یه اهنگ برات گذاشتم و شروع به اماده کردن غذا کردم . در حین غذا درست کردن با تو هم بازی میکردم و با هم دیگه شعر میخوندیم... . بعد از نماز و شام گفتم فاطمه لالا . تو هم گفتی مامانی قصه بگو . منم برات قصه تعریف کردم و تو هم با دقت گوش میدادی . قصه فاطمه زهرا با جوجه طلاییش رو برات تعریف کردم . اینهمه برات تعریف کردم وقتی قصه به خیری و خوشی تمام شد گفتی هاپو جوجه رو خورد!!!الهی قربون اون شیرین زبونیت برم اصلا هاپویی تو قصه نبود و بعد اروم خوابیدی ... . صبح وقتی تو خواب ناز بودی اروم از خونه اومدم بیرون . هوا ابری بود و تقریبا بارونی به اسمون که نگاه کردم یاد معصومیت چشمای تو افتادم ... . خدایا شکرت و به خاطر نعمتهای بیشماری که به ما دادی ممنونم.