فاطمه زهرا فاطمه زهرا ، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 13 روز سن داره

دخترم عشق من

گرما بخش زندگیم

فاطمه جان دختر گلم  دیروز وقتی از مهد اوردمت خونه با هم ناهار خوردیم در همین حین بابایی هم اومد و با اونم غذا خوردی . فکر کنم تو مهد غذا نخورده بودی که اینقدر گرسنه بودی کاشکی زودتر بزرگ بشی که برام تعریف کنی که تو مهد چیکار میکنی . عصر یا بهتره بگم غروب خوابیدی و یک ساعتی هممون استراحتی کردیم بعد با بابایی میوه خوردی و با لی لی (عروسکت)بازی کردی و با وسایل اشپز خونه اسباب بازیت برای منو بابا چای ریختی و غذا درست کردی منم مشغول غذا درست کردن و نظافت خونه شدم بعد با هم دیگه قایم موشک بازی کردیم و کلی دوندمت تا شام اماده بشه و تو این فاصله هوس شیر خوردن نکنی خوشبختانه داره از تعداد دفعات شیر خوردنت کم میشه و ان شاالله بتونم...
10 دی 1390

زندگی یعنی همین ...

نفسم  میخواستم برات خاطراتت رو بنویسم هر چی فکر کردم دیدم وای چقدر تکراریه همش برو مهد و برگرد خونه و ناهار و استراحت و تدارک شام وناهار فردا و تماشای تلوزیون و بعد خواب و هر چند وقتی هم مهمونی امدن و رفتن به مهمونی همین . دیدم خیلی دچار روزمرگی شدیم  وقتی هم که خاطرات بقیه دوستان رو هم میخوندم دیدم اونا هم با کمی زیاد و کم تقریبا همین برنامه رو دارند و جالب تر اینکه ما ادما وقتی که مرحله ای رو میگذرونیم دلمون رو خوش میکنیم که مرحله بعد حتما بهتر و راحت تره در صورتی که سختیهای زندگی تو هر مرحله ای وجود داره . بعد با خودم گفتم اره زندگی همینه هر کسی برای خودش دنیایی داره همین امدنا و رفتنا همین کارای معمولی خونه ...
4 دی 1390

امان از این عشق...

نفسم دیروز وقتی از مهد اوردمت خونه خیلی خسته بودی و بلافاصله خوابیدی  فکر کنم نتونسته بودی تو مهد بخوابی منم ناهار خوردم بابایی هم اومد ولی تو اینقدر خوابت سنگین بود که متوجه نشدی برای بابایی ناهار اوردم کمی به کارای خونه رسیدم تا اومدم استراحت کنم بیدار شدی برات انار دون کرده بودم اوردم تا بخوری با انارا سرگرم بودی و منم با بابایی مشغول صحبت بودم بعد نارنگی اوردم خوردی والبته تمام لباست رو هم پر اب نارنگیا کردی خواب از سرم پریده بود رفتم سوپر سر کوچه خرید کردم هوا خیلی سرد بود تو هم با بابایی تو خونه موندی ... بعد شام و ناهار فردا رو اماده کردم و تو هم مشغول بازی با عروسکت(لی لی)بودی همش عروسکت رو بغل میکردی و کیف کوچولوت رو به دو...
29 آذر 1390

تو مهربون تو همزبون

نفسم  دیروز بعد از ظهر کلی بازی کردی  چیپس خوردی و بعدش من میخواستم غذا درست کنم یه ویفر دستت دادم تا سرگرم بشی یه کم تو اشپزخونه دور و برم چرخیدی و دیدی که من سرگرم اشپزیم رفتی تو سالن و برنامه کودک نگاه میکردی منم خیالم راحت که سرگرمی و من با خیال راحت میتونم به کارام برسم  وقتی کارم تمام شد اومدم تو سالن دیدم به به همه جا رو پر ویفر کردی و خودت هم نشستی و از روی فرشا جمع میکنی و میخوری کارم درومد تا سالن رو تمیز کردم شب شد و بابایی هم اومد یه کم دراز کشیدم تا خستگیم در بره تو هم اومدی سرتو رو روم گذاشتی چند دقیقه چشمام رو بستم بابایی بهم گفت بچه رو بذار سر جاش تا راحت بخوابه تعجب کردم که اینقدر زود خوابت برد اروم گذاشتمت سر...
27 آذر 1390

بیشتر از انچه که فکر میکنی دوستت دارم

عشق من پنج شنبه صبح رفتیم خونه خاله مریم . اونجا کلی با امیر مهدی بازی کردی اونا دستگاه دیجیتال رو برای تلوزیونشون نصب کرده بودند تا شبکه نمایش رو ببینند خاله مریم میگفت هرچی فیلم تکراریه تو این شبکه نشون میدن به نظرم خیلی جالب نبود راستشو بخواین از داشتن شبکه نمایش صرف نظر کردم .بعد برگشتیم خونه و تو مسیر برات دو تا بلوز خوشکل خریدم بعد رفتیم خونه و با هم دیگه ناهار درست کردیم تو هم تو خورد کردن و ریخت و پاش ماکارونیا خیلی کمک کردی! بعد بابایی اومد و همه با هم ناهار خوردیم بعد از ظهر هر کار  کردم بخوابی نخوابیدی من میخواستم برم ارایشگاه . بابایی هم میخواست بره بانک ولی صرف نظر کرد و گفت که تو رو نگه میداره تا من برگردم م...
26 آذر 1390

بی عشق نفس کشیدن هم دشواره

عشق من دیشب رفتیم خرید و بعد خونه عمه که مراسم زیارت عاشورا و دعای توسل داشتند . تو هم با امین ونازنین بازی میکردی و منم به عمه کمک میکردم عمه به تو شکلات داد و تو هم هی پشت سرش راه افتاده بودی و صداش میزدی عمه عمه شکلات . خیلی شکلات خورده بودی از عمه خواستم که دیگه بهت شکلات ندن . عمه هم قبول کرد . بعد از چند دقیقه عمه اومد پیشم و گفت تورو خدا بزار بهش یه شکلات بدم گفنم نه  مریض میشه عمه گفت اخه میاد اینقدر با نگاهش التماس میکنه که نمیتونم بهش شکلات ندم گفتم باشه در همین حین تو اومدی و باز رفتی پیش عمه برای شکلات . منم اومدم پیشت بوسیدمت و نگات کردم و خیلی جدی بهت گفتم این دیگه شکلات اخره دیگه شکلات بسه باشه ؟و تو هم با اون صدای م...
23 آذر 1390

مامانی بسه ...

عشق من دارم سعی میکنم که کم کم از شیر بگیرمت و ابمیوه و شیر و غذا رو جایگزین کنم میخوام عادتت بدم هر شب قبل از خواب یه لیوان شیر ولرم بخوری تا راحت بخوابی چون شبها خیلی به من وابسته ای  . یادت دادم که هر وقت بهت میگم بسه خودت شیر خوردن رو رها میکنی و پشتت رو به من میکنی و میخوابی . امروز صبح هم از اون روزایی بود که داشتم اماده میشدم بیدار شدی امدم کنارت و تو شروع کردی به شیر خوردن منم که دیرم میشد بهت گفتم بسه مامانی بخواب و تو عسلم تو خواب وبیداری گفتی بسه و پشتت رو به من کردی و خوابیدی دلم میخواست محکم بغلت کنم و ببوسم اما خودم رو کنترل کردم و ترسیدم بیدار بشی و زود اماده شدم تا به سرویس برسم ... . خدا کنه بتونم کاری کنم که کم کم خودت...
22 آذر 1390

فرشته کوچولوی من

عشق من  دیروز  بعد از خواب بعداز ظهرت با بابا یی رفتی خونه عمو . منم شام( و ناهار)فردا رو اماده کردم و رفتم سوپر سر کوچه خرید کردم و کلی شست وشو و نظافت خونه رو انجام دادم تو فاصله دو ساعتی که نبودی به بیشتر کارام رسیدم وقتی برگشتی به محض ورود صدام زدی :مامانی مامانی و منم اومدم استقبالتون و تو اومدی بغلم بوسیدمت لپات سرد شده بود خوشحال بودی ازت پرسیدم کجا بودی گفتی عمو و بعد پاتو نشونم دادی و گفتی :عمو اووف اووف . از بابایی پرسیدم چی شده گفت داداشم تصادف کرده و پاش زخم شده و ١٤ بخیه خورده و خوشبختانه پاش نشکسته . خیلی ناراحت شدم زنگ زدم خونشون و جویای احوالشون شدم . یه شکلات هم زن عمو تو جیبت گذا...
22 آذر 1390

مثل همیشه عاشقتم ...

عشق من  این چند روز اینقدر درگیر مراسم بودم که نتونستم چیزی برات بنویسم  روزای تاسوعا و عاشورا رو رفتیم شهرستان پیش مادر جون و بابابزرگ . و چقدر اونا از دیدنت خوشحال شدند . اونجا هم همش نذری میدادن و دسته و هیات عزاداری بود و تو هم سینه میزدی و یا با زنجیر کوچولوی محمد امین زنجیر میزدی تو حسینیه هم دلت میخواست بغلت کنم تا جمعیت رو ببینی و تو بغلم سینه میزدی . الهی فدای دستای کوچولوت بشم . الان هر چی بهت بگیم تکرار میکنی . عمه بهت میگه طوطی کوچولو . دیروز وقتی از مهد اورده بودمت خونه یه کم شیر خوردی و منم غذا رو گرم کردم تا ناهار بخورم . معمولا وقتی از مهد میای خونه غذا نمیخوری و منم اصرار نمیکنم که غذا بخوری . دیروز وقتی داشتم غذا ...
20 آذر 1390