فاطمه زهرا فاطمه زهرا ، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 13 روز سن داره

دخترم عشق من

ای خدا ...

فاطمه عزیزم دیشب خیلی بهانه جویی کردی و بعد از کلی گریه خوابیدی ساعت ٣ شب دوباره بیدار شدی و سراغ شیر گرفتی برات شیر پاستوریزه اوردم که نخوردی بازم کلی گریه کردی و بعد از کلی راه بردنت خوابیدی . عزیزم میدونم شبای سختی رو داری میگذرونی ولی چاره ای نیست باید هممون تحمل کنیم تا به این شرایط عادت کنی .امروز خیلی احساس خستگی میکنم نه به خاطر کار یا شب بیداری . به فکر تو هستم به اینکه اگه هر شب این وضعیت ادامه پیدا کنه چی کار کنم چندین بار وسوسه شدم دوباره بهت می می بدم اما میدونم ضرر این کار بیشتر از فایدشه . خیلی خستم خیلی . احساس میکنم دارم کم میارم. خدایا کمکم کن .
10 اسفند 1390

دخترم هنوزم دوستت دارم ...

فاطمه عزیزم این چند روزی که از شیر گرفتمت هر چند بهانه جوییات بیشتر شده و زود رنج شدی اما خوابت بهتر شده بر خلاف قبل که چند بار در طول شب بیدار میشدی و دنبال شیر میگشتی الان دیگه کمتر بیدار میشی شاید یک یا دو بار در طول شب . اب میخوری و میخوابی و بعضی وقتا بغلت میکنم و راه میبرمت تا خوابت ببره . در کل از انصاف نگذریم منم خیلی راحت شدم . دیشب با بابایی مشغول بازی بودی و هر چند وقت صدام میزدی مامانی و منم از اشپزخونه نگات میکردم و بهت میگفتم جونم مامانی من اینجام . هر پنج دقیقه میومدی سروقتم و منم بوست میکردمو تو هم میرفتی دنبال بازیت . احساس میکنم داری منو امتحان میکنی که هنوزم مثل قبل دوستت دارم یا نه . کاملا متوجه میشم وقتی نوازشت میکن...
9 اسفند 1390

همیشه در کنارت هستم...

فاطمه عزیزم بالاخره موفق شدم از شیر بگیرمت . شنبه به محض اینکه رسیدم خونه ترفندا مو پیاده کردم یه کم قرمز کردم و چسب زخم چسبوندم . بعد از چند دقیقه صدا تو از تو راه پله شنیدم درو باز کردم تا منو دیدی خندیدی و از بغل بابایی پایین اومدی و دویدی سمت من تا اومدی بغلم سراغ می می گرفتی منم خودمو به نشنیدن زدم و بوست کردم لباساتو دراوردم تو گفتی مامان لالا و میخواستی دراز بکشی و مثل هر روز شیر بخوری . بردمت تو اشپزخونه و شیر پاستوریزه رو که اماده کرده بودم بهت دادم تا بخوری یه کم خوردی ولی باز هم سراغ می می گرفتی روبروت نشستم و به چشمات نگاه کردم خیلی جدی و اروم بهت گفتم مامانی می می اوف شده و خودم رو خیلی ناراحت نشون دادم تو هم میخواستی ببینی...
8 اسفند 1390

یه تصمیم ...از شنبه...

دختر نازم  از امروز میخوام عزممو جزم کنم و از شیر بگیرمت هر چند تعداد دفعات شیر خوردنت رو کم کردم اما باز هم از وابستگیت کم نشده خیلی باهات صحبت کردم که دیگه بزرگ شدی و نباید شیر بخوری اما خیلی اثری نداره از امروز اگه خدا بخواد میخوام به روش سنتی از شیر بگیرمت (روشهای علمی که جواب نداد ). خدا کنه بتونم موفق بشم و از همه مهمتر خدا کنه خیلی اذیت نشی و منم بتونم بی تابیاتو تحمل کنم از همین الان دلم تالاپ تولوپ میکنه . مادرایی که شیر خشک به بچه شون میدن دیگه این درد سرا رو ندارند یه شیشه دست بچون میدن و خلاص .بعدا میام و میگم چی کار کردم . پس تا بعد... . 
6 اسفند 1390

اولین روز پس از ....

فاطمه عزیزم  دیروز ساعت 3 رسیدم خونه . بابایی تو رو از مهد اورده بود . اروم بودی و متعجب که چی شده . تا اومدم شیر میخواستی . بینیت قرمز بود معلوم بود که سرما خوردگی گرفتی و حوصله نداشتی . ناز و نوازشت کردم . پوشکت رو دراوردم که راحت بشی . با هم سالاد درست کردیم و بابایی هم ناهار  رو گرم کرد یه کم سالاد خوردی و غذا نخوردی من داشتم ناهار میخوردم که تو بغلم خوابت برد خیلی خسته بودی . گذاشتمت سر جات . منم خیلی خسته بودم بابایی سفره رو جمع و جور کرد . حوصله کارای خونه رو نداشتم کنارت خوابیدم تا دوباره انرژی پیدا کنم هممون تا 6عصر خواب بودیم بعد که بیدار شدی بردمت سرویس ... . اول بی حوصله بودی جوشانده گیاهی درست کردم و هممون خوردیم سر حا...
1 اسفند 1390

تولد دختر نازنینم

دختر گلم پنج شنبه تولد دو سالگیت بود یه جشن کوچیک گرفتیم که خیلی خوش گذشت تو هم فقط به بادکنکها علاقه مند شده بودی و چند تایی رو هم ترکوندی . خیالم راحت بود که اخر هفته فقط باید به جشن تولد تو برسم و کاری نداشته باشم ... اما ...اخر وقت چهارشنبه از سازمان تامین اجتماعی تماس گرفتند برای برگزاری گارگاه اموزشی ویژه جدیدالاستخدامیهاشون و از من برای تدریس دعوت کردند. گارگاه روز شنبه بود و من باید مطالب رو تهیه میکردم و مطالعه میکردم .روز پنج شنبه خاله مریم اومد خونمون وکلی بهم کمک کرد شب هم یه جشن کوچیک برگزار کردیم جمعه ساعت ٤ صبح بلند شدم و شروع به مطالعه و جمعبندی مطالب کردم میدونستم که وقتی بیدار شدی دیگه نمیذاری که کتاب دست بگیرم . خوشبختانه ...
1 اسفند 1390

عشق من روزت مبارک

عسلم دیروز روز ولنتاین بود خیلی سرم شلوغ بود نتونستم برات بنویسم فردا هم تولد توست که کلی کار تو خونه سرم ریخته . عزیز دلم تو خالص ترین و ناب ترین عشق من هستی با تو معنای عشق رو با تمام وجود درک میکنم . چو عاشق میشدم گفتم که بردم گوهر مقصود  ندانستم که این دریا چه موج خون فشان دارد من و باد صبا مسکین دو سرگردان بی حاصل صبا از بوی گیسویت مست و من از چشمانت با تمام وجود دوستت دارم (میخواستم  رمز بذارم اما گفتم عشق و محبت که پنهان کردن نداره )  
26 بهمن 1390

یاد ایامی....

فاطمه عزیزم نمیدونم وقتی انشالله بزرگ شدی فرصت میکنی همه این چیزایی که برات نوشتم (مختصر هم نوشتم) رو بخونی یا نه ؟ ایا اصلا برات مهم باشه که وقتی کوچیک بودی چی کار میکردی ؟و یا من و بابایی و تو با هم چی کار میکردیم یا کجا میرفتیم و چی میخوردیم و چی برات میخریدیم؟ هر چند هر چی زمان میگذره مشغله های زندگی با وجود راحت شدن زندگیا و امکانات زیادی که هست خیلی بیشتر شده تا جایی که وقتی یک ساعت فقط برای خودت هست میشه وقت طلایی . حالا زمان شما چه جوری باشه خدا میدونه . میترسم مثل زمان ما که سیستم کامپیوتر dosبود و الان دیگه خیلی کاربردی نداره این وبلاگ ها هم اینقدر قدیمی بشه که دستیابی به اونا خیلی سخت ونادر بشه . یادم میاد وقتی که دبستانی بودم همش...
24 بهمن 1390

دلم هوای تو کرده

فاطمه عزیزم دیروز رفتیم راهپیمایی روز 22بهمن . خیلی خوب بود . تو هم که همش در حال خوردن بودی . یه کم راه میرفتی بعد باز می گفتی بغلم کن . من وبابایی نوبتی بغلت میکردیم . از دیدن هلی کوپتر هاخیلی تعجب کرده بودی و میگفتی مامان کوپ کوپ . یه پرچم هم دستت گرفته بودی و همش تکون میدادی و چند بار هم نزدیک بود چشم منم کور کنی . دیدن جمعیت و بچه هایی که باهاشون بودن تو رو سرگرم کرده بود . خوشبختانه اذیت نکردی . برات خرید هم کردیم یه شلوار لی خوشکل با جورابای فانتزی خیلی خوشکل صورتی . متاسفانه بلوز خوبی پیدا نکردم تا ست بشه . به خونه که رسیدیم خوابیدی وقتی بیدار شدی رفتی سراغ شلوار و جورابت . خیلی ازشون خوشت اومده بود اصلا حاضر به دراوردنشون نبودی تا ع...
23 بهمن 1390