فاطمه زهرا فاطمه زهرا ، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 25 روز سن داره

دخترم عشق من

بوی عشق خدا

"دعاهایت را اجابت کند انکه اسمانی را میگریاند تا گلی را بخنداند " دختر گلم دیروز دوشنبه عید قربان هوا حسابی بارونی بود بر خلاف سالهای گذشته امسال خدا رو هزاران مرتبه شکر بارون خوبی میباره . دیروز همه با هم رفتیم گردش و خرید . تا هم هوایی بخوریم و هم اینکه تو هم بارون رو ببینی . برات شعر بارون میاد شر شر رو میخوندم و تو هم به اسمون نگاه میکردی اول تعجب کرده بودی اما بعد خودت هم به بارون روی شیشه ماشین اشاره میکردی و میگفتی بارون  بارون . شیرینی گرفتیم و رفتیم خونه عمو . بابابزرگ هم اونجا بود با علی و امیر بازی کردی بعد عمه اومد اونجا . نازنین سرما خورده بود . بعد اومدیم خونه . تو از بس بازی کرده بودی خسته شدی و خوابیدی م...
17 آبان 1390

سلام ....

عسلم دیروز یه شعر از مهد یاد گرفتی که تند تند میخونی" مامان بابا سلام دارم"و اخرش هم با صدای بلند میگی سلام الهی قربون اون سلام گفتنت بشم من و بابا هم با تو همراهی میکنیم و می خونیم و تو می خندی . از شعر عمو زنجیر باف هم خیلی خوشت میاد وقتی برات میخونم بلند میگی بعله! تو رو صندلی اشپزخونه میشینی یه ظرف اجیل و نخود وکشمش هم دستت میدم تا سرگرم بشی که من بتونم غذا درست کنم در حین غذا درست کردن هم با هم شعر میخونیم . بعد ابمیوه یا میوه سیب یا موز میخوری . بعد از کارای اشپزی با هم میشینیم و تو کتاب قصه میاری تا برات بخونم و از روی اونا اسم حیوونا و صدا هاشون رو یاد میگیری . اولین کتاب قصه ای که گرفتم اصلا به اسم کتاب توجه نکردم و فقط تصاویر اونو ...
15 آبان 1390

سپیده دم عشق

عسلم دیروز جمعه  صبح که از خواب بیدار شدی دیگه نخوابیدی و کلی شیطونی کردی بعد از ظهر هم که میخواستی بخوابی بابا بزرگ اومد خونمون و خواب از سرت پرید شب همه با هم رفتیم خونه پسر عمه دیدن زهرا کوچولو که تازه دنیا اومده بود اینقدر کوچولو بود که نمیدونستی کجای صورتشو  بوس کنی تا اخر شب اونجا بودیم و تو هم با نازنین و علی مشغول بازی و ورجه وورجه . وقتی بر میگشتیم تو ماشین خوابت برد با خودم گفتم خدا رو شکر بالاخره خوابیدی اما تا به خونه رسیدیم بیدار شدی و با بابابزرگ مشغول بازی شدی همش میگفتی مامانی و من بلند بهت میگفتم جون مامانی و تو از خنده ریسه میرفتی و باز تکرار میکردی و میخندیدی وقتی برقا رو خاموش کردم تو بازم تکرار میکردی و من به ش...
14 آبان 1390

زلال بارون خدا

نفسم دیروز بابایی حالش خوب نبود و مرخصی گرفته بود تو هم خونه پیش بابا موندی و مهد نرفتی دیروز عصر رفتیم دکتر و دکتر برا بابایی سه روز استراحت نوشت امروز هم با بابا خونه موندی صبح کنار هم راحت خوابیده بودید دیشب بارون اومده بود و صبح هم همچنان میبارید. روزای بارونی خیلی قشنگه خوش به حال شمالیا که همیشه بارون دارن. اینجا روزای بارونی خیلی کمه و وقتی که بارون میاد انگار بوی عشق همه جا میپیچه  . اول صبح زیر بارون پیاده روی کردم . هوا عالی شده . خدا رو هزاران مرتبه شکر به خاطر این زیباترین نعمتش . به کجا چنین شتابان گون از نسیم پرسید هوس سفر نداری زغبار این بیابان همه ارزویم اما چکنم که بسته پایم گر از این کویر غربت به سلا...
11 آبان 1390

تنها بهانه ماندن

عشق من  الان چند روزه که وقتی از مهد میارمت خونه دیگه نمیخوابی و تا شب بیداری و بازی میکنی هر چی میگذره خوابت کمتر میشه و شیطنتات بیشتر . دیروز هم یکی از همین روزا بود دیدم از خواب و استراحت که خبری نیست با هم رفتیم بیرون هوا خوری . بابایی هم از سر کار اومد خسته بود و ناهارشو خورد و خوابید . (جدا" خوش به حال اقایون که کاری به بچه ندارند و هر وقت دلشون میخواد میگیرن میخوابن وتمام زحمتای بچه داری رو خانما میکشن و این یعنی تساوی زن و مرد. تمام حق اولاد هم به طور کامل به اقایون تعلق داره و این یعنی عدالت . خب بگذریم چی کار داریم به این بحثا خودمو بچم مهم هستیم و مهم اینه که بچم رو جوری تربیت کنم که بتونه از حق و حقوقش دفاع کنه)دیشب خیلی زود...
10 آبان 1390

همیشه دوستت دارم

عسلم دیروز اصلا خوش اخلاق نبودی بعد از ظهر نخوابیدی. چیپس خوردی و بازی کردی وبعدش یه کم با هم استراحت کردیم ولی نخوابیدی . چون نخوابیده بودی خسته بودی و حوصله نداشتی منم میخواستم شام شب و ناهار فردا رو اماده کنم نمیذاشتی . بی حوصله بودی و همش دلت میخواست بغلم باشی و بی تابی میکردی . منم چند بار خواستم بخوابونمت بازم نخوابیدی . اسباب بازیات رو برات اوردم که سرگرم بشی همه رو کنار میزدی و حسابی کلافه بودی . منم تو رو تو بغلم گرفتم و بوسیدم و نوازشت کردم تا اروم بشی بهت میگفتم دوستت دارم تو دختر منی تو نفس منی اروم باش عزیز دلم . و همانطور که تو بغلم بودی غذا درست کردم و تو هم تقریبا ارومتر شده بودی . بردمت سوپر سر کوچه برات شیر پاکتی گرفتم تا ب...
3 آبان 1390

ترانه عشق من

عسلم دیشب دوباره تب داشتی و اصلا نخوابیدی ساعت ٢شب بهت استامینوفن دادم تبت کمتر شد و تونستی اروم بخوابی فکر میکنم گلوت عفونت داره اگه خدای نکرده بیشتر شد از اموکسی استفاده میکنم یا میبرمت پیش دکترت . خدایا زودتر خوب بشی . دیشب فقط یه لیوان شیر خوردی ودیگه هیچی نخوردی . الهی مامان قربونت بره عزیزم . از صبح هر چی شماره بابایی رو میگیرم جواب نمیده خیلی دلشوره دارم هم برای تو و هم برای بابا. خدایا چرا اینهمه احساسات در وجود ما گذاشتی که باید همش نگران همه چیز حتی کوچکترین مسایل باشیم بعضی وقتا از اینکه همش نگرانم کلافه میشم . خدایا یه صبوری در دل من بذار تا با کمال اطمینان بگم خدایا سپردمشون به خودت . خودت میدونی و اونا . خدایا خودت حفظشون کن . ...
2 آبان 1390

طفل تب دار من

دختر گلم تعطیلات اخر هفته من و تو تنها بودیم بابایی رفته بود ماموریت . سعی میکردم سرگرمت کنم تا تنهایی رو احساس نکنی . بازی کردیم و کلی برات کتاب قصه خوندم . با هم غذا درست کردیم و رفتیم بیرون و کلی خرید کردیم. جمعه هم رفتیم خونه عمه و با نازنین بازی کردی دلت نمی خواست از اونجا بریم وتقریبا به زور اوردمت خونه . شب یه کم بازی کردی و خوابیدی نیمه های شب احساس کردم دستات گرمه گفتم شاید از پتوی روت بوده که گرم شدی پتو رو کنار زدم وچند دقیقه صبر کردم دیدم نه فایده نداره پاهات هم داغ بود ولی پیشونیت خنک بود چند بار ماچت کردم ولی داغی رو پیشونیت نبود اما بدنت خیلی داغ بود نمی دونستم این تبه یا نه . خیلی نگرانت شدم خواب از سرم پرید . تو تو خواب...
1 آبان 1390

گل همیشه بهار زندگیم

نفسم دیشب با بابایی رفتید خونه عمو . منم کلی به کارای خونه رسیدم و اسباب بازیاتو و لباساتو مرتب کردم وقتی از خونه عمو برگشتی خیلی خوشحال بودی اونجا با بچه ها بازی کرده بودی و کلا حال و هوات عوض شده بود . شامتو کامل نخوردی و خوابت میومد منم خیلی وادارت نکردم که غذا بخوری . یه کم با بابایی بازی کردی و خوابیدی . بابا یی اخر هفته ماموریت داره و منو تو تنها میشویم . خدا کنه خیلی سخت نگذره و بابایی هم به سلامت بره و برگرده . ...
26 مهر 1390