فاطمه زهرا فاطمه زهرا ، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 29 روز سن داره

دخترم عشق من

طفل تب دار من

1390/8/1 9:33
نویسنده : شیرین
243 بازدید
اشتراک گذاری

دختر گلم تعطیلات اخر هفته من و تو تنها بودیم بابایی رفته بود ماموریت . سعی میکردم سرگرمت کنم تا تنهایی رو احساس نکنی . بازی کردیم و کلی برات کتاب قصه خوندم . با هم غذا درست کردیم و رفتیم بیرون و کلی خرید کردیم. جمعه هم رفتیم خونه عمه و با نازنین بازی کردی دلت نمی خواست از اونجا بریم وتقریبا به زور اوردمت خونه . شب یه کم بازی کردی و خوابیدی نیمه های شب احساس کردم دستات گرمه گفتم شاید از پتوی روت بوده که گرم شدی پتو رو کنار زدم وچند دقیقه صبر کردم دیدم نه فایده نداره پاهات هم داغ بود ولی پیشونیت خنک بود چند بار ماچت کردم ولی داغی رو پیشونیت نبود اما بدنت خیلی داغ بود نمی دونستم این تبه یا نه . خیلی نگرانت شدم خواب از سرم پرید . تو تو خواب ناز بودی چند بار بیدار شدی و شیر خوردی و بعد خوابیدی . خیلی دو دل بودم که استامینوفن بهت بدم یا نه . تا صبح صبر کردم . صبح بیدار شدی بیحال بودی و همش خوابت میومد تبت رو اندازه گرفتم 38 بود خیلی بالا نبود تا بهت تب بر بدم تا ظهر تو بغلم بودی و بیحال بودی یه کم بازی میکردی و باز میومدی تو بغلم . منم مرخصی گرفتم تا پیشت باشم . برات سوپ درست کردم که هیچی نخوردی .بازم بدنت گرم بود . ظهر بهت استامینوفن دادم  خوابیدی . تا غروب به همین صورت بودی . شب خدا رو شکر حالت بهتر شده بود و بابایی هم اومده بود ذوق کرده بودی که بابایی رو دیدی . فکر کنم مریضیت هم از دوری بابا بود . ای کلک .  

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)