فاطمه زهرا فاطمه زهرا ، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 16 روز سن داره

دخترم عشق من

کلمه به کلمه تا جمله... اندکی صبر

نفسم حالا دیگه جمله بندیت کامل شده و جملات دو کلمه ای رو خوب میگی و خودت هم از اینکه میتونی منظورت رو به ما برسونی راحت تری . با اون صدای قشنگت میگی :اب میخوام! و یک مکث کوچکی هم بین دو کلمه ایجاد میکنی . تقریبا هر کلمه ای که بهت میگم تکرار میکنی کلمات و جملاتی که به کار میبری درست و کامل و با مفهوم هستند . منم بیشتر وقتا با تو شعر میخونم و یا با هم کلمه بازی میکنیم به شعر خیلی علاقه داری مخصوصا اگر با حرکات نمایشی دست خونده بشه . اگه چیزی رو میخوای و با دست به اون اشاره کنی اسم اون رو بهت میگم و ازت میخوام که تکرار کنی و تو هم که میبینی من از حرف زدنت چه ذوقی میکنم بیشتر تکرار میکنی الهی فدای دختر گلم بشم الهی همیشه سالم وصالح وشاد باشی . ...
13 آذر 1390

یا حسین

نفسم  از اول محرم هر روز زیارت عاشورا برگزار میشه و منم سعی میکنم تا جاییکه بتونم شرکت کنم جمعه هم مراسم شیر خوارگان حسینی هست که ان شاالله بتونیم شرکت کنیم . روزای خیلی خوبیه بعد از ظهر اگه فرصت بشه میخوام برات سربند سبز با عنوان یا حسین بگیرم . تو هم این روزا وقتی صدای نوحه و عزاداری میشنوی شروع میکنی به سینه زدن . الهی به فدای تو بشم امام حسین که عشقت تو دل کوچولو ها هم هست . ...
8 آذر 1390

بارون بارون بارونه هی...

عسلم خدا امسال بارون بی انتهای رحمتش رو به ما هدیه کرده . دیشب هوا خیلی سرد شده بود بارون خوبی امد و کوهای اطراف پر برف شده خدایا شکرت . دیشب با وجودی که هوا سرد بود رفتیم خرید برای بابایی کت وشلوار خریدیم منم میخواستم اور بگیرم که دیگه خسته شده بودی و منم ترسیدم سرما بخوری برای همین زود برگشتیم خونه . دیشب تو زیر پتوی من خوابیدی اخه همش پتوی کوچولوت رو کنار میزدی منم ترجیح دادم با هم بخوابیم . دیشب دستای کوچولوت رو همش میگرفتم و صورت نازت رو بوس میکردم تا ببینم گرمته یا نه . خودمم بیخوابی به سرم زده بود از دست خودم کلافه بودم که وقتی که میتونم بخوابم خوابم نمیبره خلاصه بعد از کلی افکار متفرقه و مرور خاطرات خوابم برد... . صبح از بس...
6 آذر 1390

شانه هایت را برای گریه کردن دوست دارم ...

نفسم دیشب با هم دیگه شعر یه توپ دارم رو میخوندیم و تو با اون صدای مخملیت میگفتی: توپ دارم گلگلیه هبا میره !!! الهی قربون اون شعر خوندنت برم . صبح وقتی میخواستم بیام سر کار بیدار شدی و من دیگه نمیتونستم بمونم بابایی بغلت کرد سر تو رو شونه بابایی گذاشته بودی و های  های گریه میکردی و من...دلم اشوبی بود امدم بیرون وپشت در مکثی کردم بابا برات اهنگ گذاشته بود تا اروم بشی خدا رو شکر گریت قطع شد  و من با دوی سرعت امدم تا به سرویس برسم... . خدایا شکرت ...
1 آذر 1390

عزیزم موبایل اسباب بازی نیست

عسلم چند وقته که به موبایل علاقه زیادی پیدا کردی و دایما از من وبابا یی میخوای که موبایلمون رو در اختیارت بذاریم تا ببینی. وقتی هم که نمیتونی باهاش کار کنی پرتش میکنی . دلم میخواد این موبایل بازی از سرت بیافته و دیگه سراغش رو نگیری اخه قربونت برم موبایل وسیله بازی نیست . خدا کنه بتونم نسبت به موبایل بی توجهت کنم . بعضی وقتا برای اینکه یه چیزی رو پیدا کنم تا سرگرم بشی واقعا کم میارم . به اسباب بازیات خیلی توجهی نشون نمیدی و بیشتر وقتا با وسایل اشپز خونه سرگرمت میکنم .نمی دونم قدیما که نه تلوزیون بوده و نه موبایل و نه اینهمه اسباب بازی مادرا چه جوری بچه هاشون رو سرگرم میکردن؟!!   ...
30 آبان 1390

کوچولوی خواب الود من

عسلم دیروز که از مهد اوردمت خونه خیلی خسته بودی و بر خلاف همیشه خوابیدی بابایی هم جلسه داشت و دیر اومد خونه چون صبح زود بیدار شده بودی و احتمالا تو مهد هم نخوابیده بودی خیلی خسته بودی و زود خوابت گرفت منم کنارت خوابیدم و بعد از یک ساعت بلند شدم تا به کارای خونه برسم ظرفا رو شستم و ناهار فردا رو اماده کردم که در همین حین بیدار شدی و شروع به گریه کردی ارومت کردم یه کم شیر و شکلات خوردی بابایی که اومد سر حال شدی و با بابایی شروع به بازی کردی بابایی خسته بود و یه کم سرما خورده بود براش جوشانده گیاهی درست کردم که تو هم خوردی و بعد برات قصه خوندم و شام خوردیم تقریبا ساعت ١١خوابیدیم ... . صبح وقتی بیدار شدم خواب خواب بودی الهی قربونت برم اینجوری بر...
29 آبان 1390

چشمای نازت منو گرفته...

عسلم روز پنج شنبه مادر جون و خاله مریم اومدند خونه ما . مادر جون برات عیدی اورده بود تو خواب بودی و وقتی بیدار شدی مادر جون داشت میرفت بعد از مادر جون خاله مریم و امیر مهدی امدند تو هم که بد خواب شده بودی خیلی عصبانی و کلافه بودی و اصلا با امیر بازی نکردی خاله تورو نگه داشت تا من بتونم ناهار درست کنم بعد از رفتن اونا تو هم خوابیدی تقریبا یک ساعتی خوابیدی و بعد بابایی اومد سرحال شدی و با بابایی بازی کردی بعداز ناهار هم خوابت نمی اومد با بابایی مشغول بازی شدی و منم به کارای خونه رسیدم ... .صبح جمعه با عمه رفتیم دیدن کیانا کوچولو که تازه دنیا اومده بود بچه ناز و تپلی بود و تو هم بهش میخندیدی و همش میخواستی کلاهشو در بیاری تا موهای کرکی اون...
28 آبان 1390

وروجک من

عسلم روز دوشنبه رو مجبور شدم مرخصی بگیرم چون سرما خورده بودی و مریض احوال بودی داروها خواب الودت کرده بودند و بیشتر میخواستی بخوابی بعد از اینکه یکی دو ساعت خوابیدی برای اینکه حوصله ات سر نره دیدم هوا افتابیه و تقریبا گرمه باهم رفتیم بیرون تا خرید کنیم تو مغازه همسایه رو با بچش دیدیم که با اون مشغول بازی شدی از مغازه یه ابنبات چوبی برداشتی و خرید کردیم و رفتیم خونه تو با ابنبات مشغول شدی و منم به کارام رسیدم خوشحال بودم که سر گرم شدی اما وقتی اومدم پیشت دیدم در حین ابنبات خوردن تمام لباست هم خیس کردی و چسبناک شده حتی موهات هم چسبناک شده بودن لباسات رو عوض کردم و موهات رو تمیز کردم و دست و روت رو شستم داشتی میخندیدی ای وروجک اخه تورو چه به اب...
25 آبان 1390

دختر خوب مامان

عسلم پنج شنبه با هم رفتیم خونه خاله مریم . اونجا با امیر مهدی بازی کردی . امیر مهدی کلاس اوله و از این هفته پنج شنبه ها تعطیله . با هم دیگه بر نامه کودک نگاه کردین و امیر مهدی هم همه اسباب بازیاشو برات اورد تا بازی کنی . خاله هم یکسری لوازم خانه اسباب بازی برات گرفته بود که خیلی قشنگ بودن . با خاله رفتیم خرید و برات لباس خریدیم . بعد اومدیم خونه و تو اینقدر خسته بودی که خوابت برد منم ناهار درست کردم . شب جمعه عالیه (دختر عمو )زایمان کرد و محمد احسان کوچولو به دنیا اومد جمعه رفتیم دیدن عالیه. بچه تپلی نازی داشت . بعد از ظهر من پیش عالیه تو بیمارستان موندم تا مامانش بره خونه و استراحت کنه و تو تنها با بابایی خونه موندین تا شب من بیمارستان...
21 آبان 1390