فاطمه زهرا فاطمه زهرا ، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 12 روز سن داره

دخترم عشق من

هاپوووو.....

دختر گلم فاطمه عزیزم دیشب بابابزرگ اومده بودن خونمون و تو هم کلی ذوق کرده بودی و ماچش میکردی همش کلاه بابابزرگ رو از سرش در میاوردی و رو سرت میذاشتی و با هاش دور خونه راه میرفتی . بابایی به مادرجون زنگ زد و تو هم تلفنی با مادر جون صحبت کردی اخر تلفنت هم به مادر جون گفتی: اینجا هاپویه!! میخوره ها!!!و منم خندم گرفته بود به این ترسیدنت از هاپو که به مادر جونم گفتی. اخه تو خونه هر وقت شیطونی میکنی یا گریه و بهانه جویی میکنی بهت میگم هاپو تو رو میخوره و البته تو هم خوب حساب میبری و یه ٥ دقیقه ای فضولی نمیکنی!! بعضی وقتا منو بابایی رو هم از هاپو  میترسونی و با انگشتت به ما نشون میدی که هاپو اینجاست . بد نیست یه کم ترس رو هم تجربه کنی . ...
28 دی 1390

مامانی میسوزم ...اوف...

فاطمه عزیزم دو سه روزه که از پوشکت سوختی و بد جوری هم پات قرمز شده هر چی پماد بهت میزنم تاثیری نداره شستن و باز گذاشتنت هم اثری نداشت دیشب رفتیم تولد محمد امین خونه عمه . خیلی خوب بود و خوش گذشت تو هم که همش اینطرف و اون طرف میرفتی و با نازنین بازی میکردی . عمه یه لوسیون  به من دادن که خیلی تعریفشو میکرد که برای سوختگی خوبه . دیشب بعد از شستنت از پماد شون برات زدم . دیشب خیلی اذیت بودی تو خواب دستت رو میبردی سمت پوشکت تا بازش کنی الهی بمیرم برات که سوزش داشتی . تا صبح بیدار بودم و نگرانت بودم به بابایی سپردم تا صبح پوشکت رو عوض کنه و پماد بزنه . خدا کنه زودتر بتونم از پوشکت بگیرم که این درد سرا رو نداشته باشی . الان هم از بس به فکر...
26 دی 1390

باز هم در کنار هم ...

فاطمه عزیزم  این روزای تعطیل فرصت خوبی بود تا به خیلی از کارامون برسیم روز پنجشنبه خاله مریم و امیر مهدی اومدن خونمون و تو با امیر حسابی بازی کردی و مرتضی هم بعد از امتحانش اومد خونمون . اول تو ازش خجالت میکشیدی ولی بعد از سر و کولش بالا میرفتی بعد از رفتن اونا با همدیگه ناهارو اماده کردیم تا بابایی بیاد عصر یه کم خوابیدی شب رفتیم بیرون یه گشتی زدیم هوا بهاری بود و بر خلاف چند روز گذشته حسابی گرم شده بود خلاصه زمستون و بهار قاطی پاطی شده . جمعه هم هوا خیلی خوب بود بردمت حمام و یک عالمه لباس شستیم (البته ماشین شست) بابایی گوشتا رو خورد کرد و منم فریز کردم بعد یک عالمه قند شکستیم و نبات خورد کردیم گردو شکستیم و ....خلاصه به کلی ...
25 دی 1390

باز باران ...

دختر گلم دیشب هوا بارونی بود به لطف خدا بارون خوبی اومد صدای بارون از پنجره پانسیون شنیده میشد و تو هم میگفتی  هوووو..هوووو... دیشب رفتیم چند تا خونه دیدیم که یکیش خیلی خوب بود و همه به اتفاق ارا ! پسندیدیم هوا سرد بود بابایی من و تو رو رسوند خونه و خودش رفت بنگاه تا بقیه کاراش و توافقاتش رو انجام بده طفلی بابایی این چند وقته خیلی اذیت شد این خونه خیلی خوبه هال و اشپزخونه بزرگ داره که خیلی خوبه خدا کنه درست بشه ... صبح ساعت 5/5 بیدار شدم تا به کارام برسم تا نماز خوندم بیدار شدی گفتی اب میخوام بهت اب دادم کنارت خوابیدم تا خوابت ببره خوشبختانه یک ربع بعد خوابیدی منم بقیه کارامو انجام دادم و اماده شدم تا بیام سر کار . دیشب فرصت نشد ناهار ا...
20 دی 1390

پیشی نازنازی

فاطمه جانم  نفس مامان دیروز وقتی از مهد اومدیم خونه دم در خونه یه گربه بود تو هم با دیدنش ذوق کردی و منو وادار کردی تا دنبالش بریم  تو هم با صدای بلند صدای گربه رو در میاوردی و میو میو می کردی .وقتی هم که بابایی اومد به زبون خودت بهش میگفتی که پیشی دیدی و بابایی هم مثل خودت ذوق زده شد ناهار که خوردیم خوابیدیم بابایی رفت دنبال خونه بگرده و ما هم چون هوا خیلی سرد بود تو خونه موندیم برای سرفه هات جوشونده گیاهی درست کردم و بهت شیر گرم دادم زیاد تمایلی به شام نداشتی بابایی هم با  خبرای  خوش اومد و اونم اینکه عمه یه خونه خوب پیدا کردند و خریدند و برای ما هم یه خونه عالی پیدا شده که قرار شده امروز ما هم بریم ببینیم خدا...
19 دی 1390

اسمت چیه؟!

عسلم فاطمه عزیزم دیشب بابایی تا دیر وقت کار داشت ودیر اومد خونه تو هم بعد از اینکه از خواب بیدار شدی شروع به بازی کردی و منم غذا درست میکردم . برای خودت شعر میخوندی و عروسکت رو میخوابوندی و یا روسری سرش میکردی و وقتی نمیتونستی روسری رو میاوردی پیش من تا برات درست کنم زود کارای خونه رو انجام دادم تا پیش تو باشم یک کم سرفه میکردی برات جوشانده گیاهی اویشن و عناب و به و... درست کردم تا بخوری و سرفه هات کمتر بشه . بعد با هم شروع به شعر خوندن کردیم و بعد نقاشی کشیدیم وبعد دیدم با نوک مداد به لباس من و خودت میزنی و شیطونی میکنی مداد رو ازت گرفتم . و بعد کلمات رو با هم تکرار میکردیم و من سوال میکردم وتو جواب میدادی دیشب ازت پرسیدم اسمت چیه ؟گفتی اطم...
18 دی 1390

خوش تیپ مامان

فاطمه عزیزم  چند وقتیه که موهای قشنگت بلند شده و چشمای نازت رو اذیت میکنه . هفته قبل قرار بود عمه بیاد خونمون تا موهات رو کوتاه کنه اما تو تب داشتی و بیحال بودی اینهفته مادر جون هم خونمون بودند زنگ زدم به عمه جون تا اگه فرصت دارند بیان تا موهات رو کوتاه کنند ناگفته نمونه که عمه ارایشگر ماهر و فرزیه و خیلی هم خوش سلیقه است خودشونم سفارش کرده بودن که هر وقت میخواین موهای فاطمه رو اصلاح کنین به من بگید خلاصه عمه اومد و موهات رو اصلاح کردند ما منتظر بودیم که گریه کنی و نذاری دست به موهات بزنن اما در کمال ناباوری دیدیم که خیلی اروم نشستی تا عمه کارشو بکنه . دخترم خانوم شده دیگه . بعد بردمت حمام و عمه لباساتو تنت کرد خداییش هم تو عمه رو خیلی ...
17 دی 1390

دست محبت ...

دختر گلم فاطمه عزیزم  دیروز وقتی از مهد اوردمت خونه خیلی خسته بودی و زود خوابیدی . منم خیلی خسته بودم گفتم تا بابایی بیاد منم کنارت استراحت کنم تقریبا یک ساعتی رو خوابیدیم بابا که اومد بیدار شدیم و تو هم مشغول بازی شدی و منم مشغول تدارک میز ناهار  . در همین موقع همسایه برامون اش نذری اورد . تو اش خوردی و من و بابایی هم ناهار خوردیم بعد تو شکلات میخواستی که بهت دادم بعد با بابایی مشغول میوه خوردن شدید و منم طبق معمول در اشپزخانه مشغول ظرف شستن و اماده کردن شام و ناهار فردا شدم بعد همه با هم رفتیم بیرون خرید . برات یه بلوز صورتی خوشکل خریدم  و خوراکی و شیر و... . زمینمون روفروخته بودیم جاش  چند تا خونه رو دیدیم که زیاد...
13 دی 1390

فاطمه عزیزم

فاطمه جانم  نفسم  روزای پنج شنبه و جمعه  بهترین روزای زندگی منه . چون این روزا بیشتر در کنارتم و از لحظات با هم بودن لذت میبریم . دیروز تب داشتی و خیلی سر حال نبودی و منو بابایی هم نگران حالت بودیم . با وجودی که حوصله نداشتی باز هم میخندیدی و چیزایی که ازت میپرسیدیم جواب میدادی . قربون او لپای تبدارت بشم . دیشب باز هم تب داشتی حدود ساعت 3 بیدارشدی و منم برقا رو روشن کردم تا بهت استامینوفن بدم دوست نداشتی بخوری بهت گفتم زود بخور تا خوب بشی تو هم حرف منو گوش کردی و خوردی یه نیم ساعت بعد تبت کمتر شد و اروم شدی و خوابیدی . امروز جلسه داشتم و نمیتونستم مرخصی بگیرم . امروز هم رفتی مهد . زنگ زدم مربیت گفت که حالت خوبه و تب نداری...
10 دی 1390