فاطمه زهرا فاطمه زهرا ، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 8 روز سن داره

دخترم عشق من

تگرگ

فاطمه من . عصر پنج شنبه با بابایی رفتیم خرید تا برای مربیات هدیه روز معلم (ببخشید هفته بزرگداشت مقام معلم ) بگیریم . نمی دونم این چه رسمیه که حتما باید واسه معلما هدیه بخریم . ما هم  براشون هدیه گرفتیم . حالا خدا کنه که تاثیر داشته باشه و بیشتر بهت برسند . خوش به حال معلما که چقدر راحتن! هفته ای یکی دو روز تعطیلند روزای پنج شنبه رو هم که براشون تعطیل کردند . ساعات کاریشون هم حداکثر تا دو هستش . اگر هم رابطشون با مدیر خوب باشه گاها  میتونند از کلاساشون بزنن و غیبت کنند و از مرخصی هم استفاده نکنند هیچکس هم متوجه نمیشه . سه ماه تعطیلی هم اضافه بر تعطیلات دارند ... واقعا خوشبحالشون .... کاشکی ما هم معلم بودیم .... واقعا معلمی شغل شریفی...
16 ارديبهشت 1391

برای دیدن تو ...

 دختر نازم  فاطمه عزیزم  این روزها وقتی  با بابایی از مهد میای خونه مشغول هر کاری باشم رها میکنم و به استقبالتون میام .تو هم خوب میفهمی که  من لحظه شماری میکنم تا ببینمت درو که باز میکنم زیرکانه میخندی و دستات رو باز میکنی و میای تو بغلم منم بوسه بارونت میکنم . این روزها خوشحالی نمیدونم چرا . شاید احساس ارامش میکنی و شاید هم  به این شرایط عادت کردی و پذیرفتی که زندگی همینه گاهی اسونه گاهی سخته . بعضی وقتا هم مثل الان سرمون شلوغه ... ولی با وجود همه این مشغله ها سعی میکنم بیشترین وقتم رو باهات باشم ... دیشب  داشتم غذای مورد علاقت ماکارونی رو اماده میکردم مشغول بازی بودی اومدی سر وقتم ...ماکارونیا ر...
13 ارديبهشت 1391

به یاد این همه تنها ...

فاطمه عزیزم  این روزا مشغول سنگ فرش کردن حیاط هستیم تا برای تابستون اماده بشه کار منم شده اماده کردن صبحانه و ناهار کارگرا . دیروز که از سر کار اومدم خونه سریع ناهار کارگرا رو بهشون دادم بابایی هم تو رو از مهد اورد خونه و رفت تو حیاط . تو هم گرسنت بود با هم ناهار خوردیم و تو هم بر خلاف همیشه خوابت میومد خوابیدی معلوم بود که خیلی خسته ای و تو مهد نخوابیدی . منم از فرصت استفاده کردم و به کارام رسیدم . با وجود خستگی برای شب و ناهار امروز هم غذا درست کردم بادمجان سرخ کردم و یک عالمه ظرف شستم . با وجود بنایی کار منم چند برابر شده ولی می ارزه به اینکه حیاط اماده بشه . به بابایی میگم ببینم میتونی حیاط رو تا ماه رمضون اماده کنی که افطاری رو به ...
5 ارديبهشت 1391

رنگین کمون هفت رنگه ...

فاطمه عزیزم امروز هوا حسابی بارونی بود (مثل دل من) . چند روزه که وقتی از مهد میای خونه بهونه دردر  رو میگیری و دستمو میکشی که بریم بیرون منم مجبور میشم ببرمت در حیاط تا بچه ها رو ببینی . یک ساعت بعد باز دوباره هوس بیرون رفتن میکنی . خوشبختانه به نقاشی علاقه زیادی داری یه وایت برد کوچولوی اهن ربایی برات گرفتم که نقاشی بکشی . من و بابایی رو هم وادار میکنی تا برات ببعی و پیشی و گاو و ... برات بکشیم . یه جعبه مدادرنگی هم برات گرفتم که با اونا هم سرگرمی . مداد رنگیاتو کنار هم میچینی و به من میگی مامانی بخون . و منم شعر رنگین کمون هفت رنگه رو برات به اواز دلنشین !!! میخونم تو هم با من همراهی میکنی و میخندی . شعر تاب تاب عباسی رو کام...
30 فروردين 1391

در حسرت دیدار ...

به من گفتی که دل دریا کن ای دوست همه دریا از  ان ما کن  ای  دوست دلم  دریا  شد و دادم  به دستش دل از دریا مکش پروا کن ای دوست امروز از اون روزاییه که خیلی دلم گرفته . کاش ادما میتونستند حرف دلشون رو راحت بنویسند  اما خیلی سخته خیلی . بعضی وقتا یه روزایی تو زندگیه ادما هستش که روزی هزار بار از خدا میخوای که دوباره تکرار بشن . بعضی وقتا ادمایی تو زندگیت قرار میگیرند که ارزوی یک لحظه دیدنشون ارزوی هر روز صبحت میشه . حدود ١٢ سال پیش یه همچین روزای بهاری بهترین خاطرات عمر من ثبت شد با وجود گذشت زمان بازهم تک تک لحظاتش رو بارها و بارها مجسم میکنم ... کاش میتونستم مثل خیلی چیزای دیگه فراموش کنم ... ...
21 فروردين 1391

پا به پای تو ...

دختر نازم فاطمه عزیزم پنج شنبه و جمعه به عید دیدنی گذشت دیشب رفتیم خونه عمو تا با الهه عمو خداحافظی کنیم الهه دانشجوی  ترم اخر دانشگاه زاهدانه و دیشب با بار وبندیلش میرفت تا به درسش برسه . اینبار الهه با کوله باری سنگین از عشق میرفت طپش عشق رو تا اعماق چشماش میشد دید لازم نبود چیزی بگه رنگ رخساره خبر میدهد از سر نهان . خداییش دختر خیلی خوبیه خدا کنه انتخاب درستی کرده باشه و خوشبخت بشه . حیف که تو و الهه همسن و سال نیستی وگرنه  درددلای دخترانه زیادی با هم میداشتین .  همسن وسالات تو فامیل نازنین و تقریبا امین و امیر مهدی و امیر رضا و محمد احسان کوچولو هستش که تقریبا تو یه رنج سنی قرار میگیرید . نمیدونی چقدر دلم می...
19 فروردين 1391

به نام تو ای زیباترین

دختر نازم فاطمه عزیزم  سال 91 رو با بیشترین عشق من وبابایی به تو شروع کردیم . لحظه تحویل سال از خدا خواستم که سال دیگه هم با همین عشق و محبت و ارامش و سلامتی در کنار هم باشیم از خدا خواستم که در سال جدید بهترینها رو برای ما مقدر کنه همانطور که سال قبل مقدر کرده بود از خدا خواستم که هرچه خوبی است رو برای ما در نظر بگیره و از اعماق قلبم خواندم حول حالنا الی احسن الحال  و گریستم ... . لحظه تحویل سال مثل خیلی ادمای دیگه دلم میگیره یاد اونایی میافتم که امدند و زندگی کردند و رفتند ... و ما چه خواهیم کرد.... بسه بسه باز یاد غم و غصه هامون افتادیم بگذریم زندگی جاریست ... تحویل سال خونه مادر جون بودیم خیلی شلوغ بود عمه ها  و عمو هم بود...
15 فروردين 1391

یه بارون ابری یه همرنگ بارون

فاطمه عزیزم دیروز  ده دقیقه ای زودتر از بابایی رسیدم خونه سریع لباسامو عوض کردم و ناهار رو گرم کردم و کنارش سالاد هم درست کردم و سفره رو اماده کردم تا رسیدید خونه اومدم استقبالت پریدی بغلم و منم بوسه بارونت کردم بردمت اشپزخونه تا سفره رو دیدی گفتی مامان گوجه میخوام منم از سالاد برات کشیدم و دست و صورتت رو شستم و نشوندمت کنار سفره تا غذا بخوری .گرسنت بود شاید تو مهد کم غذاخوردی . با خودم گفتم خوب شد سفره رو اماده کردم منو بابایی هم ناهار خوردیم . بعد هم میدونستم که از خواب بعد از ظهر خبری نیست رفتم تو انباری تا مرتب کنم تو هم اومدی و یه کارتن بزرگ پیدا کردی و کشون کشون بردی تو هال . بابایی هم تو رو گذاشت داخل کارتن . تو هم خیلی ذوق کرده ...
21 اسفند 1390

تو میدونی چی میگم تو گوش میدی به حرفام

فاطمه عزیزم این روزها بیشتر حس و حال همدیگه رو میفهمیم حالا میدونم که بزرگ شدی و به حرفام گوش میدی . با وجود اینکه هفته سختی رو پشت سر گذاشتیم ولی فاتحانه یک مرحله از زندگیت رو گذروندی . حالا دیگه وابستگیت کمتر شده و بهانه جوییات هم کمتر شده . در کل ارومتر شدی . دیروز بابایی مرخصی گرفته بود و تو رو مهد نبرده بود و تو هم خوشحال بودی که با بابایی هستی . بابا هم بعد از اینکه شیر و صبحانه تو خوردی بردت خونه عمه فاطمه تا خودش بره بانک و به کاراش برسه . یکی دو ساعتی خونه عمه بودی و طبق معمول بعد از یه کم بازی با نازنین کارتون به گیس و گیس کشی افتاده بود البته از حق نگذریم تو خیلی قلدر بازی در میاری و میخوای همه اسباب بازیای نازنین مال خودت باشه طف...
17 اسفند 1390