فاطمه زهرا فاطمه زهرا ، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 3 روز سن داره

دخترم عشق من

گرانترین جواهر زندگیم

عزیز دلم  بعد از ماه رمضان ساعات کاری تغییر کرده و طولانی تر شده هر روز لحظه شماری میکنم تا ساعت ١:٣٠ بشه و بیام  مهد  ببرمت خونه و محکم تو بغلم فشارت بدم و از ته دل  بوسه بارانت کنم . با وجودی که الان حدود ١٣ ماهه که میری مهد ولی باز هم دلم برات تنگ میشه . هر روز که میام مهد توی راه  دعا میکنم که بهت سخت نگذشته باشه و صحیح و سالم باشی و وقتی که میبینمت یه نفس راحت میکشم  انگار که تا اون لحظه حتی نفس کشیدن هم برام سخت بوده . خدای بزرگ بابت این بهترین نعمت زندگی که به ما دادی شکرت و اگر قصوری از ما صورت گرفته خدایا خودت به بزرگیت ما را ببخش .   دختر گلم الان دیگه کاملا حرفای ما رو متوجه م...
14 شهريور 1390

اهنگ زندگی من

نفسم دیروز بابابزرگ و مامان بزرگ از کربلا اومدن و کلی سوغاتی واست خریدن . مادر جون  یه عروسک خیلی خوشکل برات اورده که تو هم خیلی دوسش داری و یه جفت دمپایی صورتی کوچولو . با دمپاییات خیلی عشق میکردی همش میپوشیدیو به همه نشون میدادی . جالب اینجا بود که کفشا رو درست پات میکردی و اصلا برعکس نمی پوشیدی . منم از دمپاییا خیلی خوشم اومد خیلی هم به دردت میخوره . قراره بزرگتر که شدی ان شالله سه نفری بریم کربلا .
12 شهريور 1390

عزیز دلم

دختر گلم بالاخره یکشنبه مرخصی گرفتیم و بردیمت برای واکسن . اول که از خواب بیدار شدی و دیدی من و بابایی تو خونه هستیم و مهمتر از اون همه باهم میخوایم بیرون بریم خیلی ذوق زده شدی و توی راه هم خیلی خوشحال بودی اما وقتی رسیدیم مرکز بهداشت و اونجا دو تا واکسن و چند قطره تلخ خوردی حسابی حالت گرفته شد با وجودی که بعد از اون پارک رفتیم و تاب بازی کردی ولی بازم زیاد سر حال نبودی . بابایی مارو رسوند خونه و خودش رفت سر کار و مثل همه باباهای دنیا  من و تو و یک دنیا نگرانی رو تنها گذاشت . عسلم تا ظهر حالت خوب بود کارتون نگاه کردی و شیر و خرما و بیسکویت خوردی ولی کم کم بیقراریهات شروع شد و تا شب بیتابی میکردی شب تب کردی ...
1 شهريور 1390

جان من

دختر گلم چند روزیه که وقتی میبرمت مهد بیتابی میکنی و دوست نداری بری نمیدونم علتش چیه از مربیت خواستم بیشتر مواظبت باشند خدا کنه این وضعیت زودتر عوض بشه . راستی روز یکشنبه بردمت برای واکسن اما چون هنوز یه چند روز مونده بود تا ١٨ ماهگیت کامل بشه بنابراین واکسنت رو نزدند و قرار شد هفته بعد ببرمت . خدا بخیر بگذره با این داستان واکسن
25 مرداد 1390

نگاهت را دوست دارم

عسلم دیشب موقع سحر تا ساعت زنگ زد بیدار شدی و هر کار کردم نخوابیدی اخرهم باما سر سفره نشستی و همش دهنت رو باز میکردی و اشاره میکردی نانا بده و من وبابایی هم بهت لقمه میدادیم فکر کنم گرسنت شده بود که دیگه نخوابیدی وقتایی که بهت اصرار میکنم غذا بخور نمیخوری یه وقتایی هم مثل دیشب ما رو شگفت زده میکنی . فردا نوبت واکسن ١٨ ماهگیته قرار شده با عمه فاطمه باهم بریم تا اوناهم نازنین رو واکسن بزنند نمیدونم کدومتون بیشتر گریه میکنید ولی خدا بخیر بگذرونه . خدا کنه خیلی بهت سخت نگذره
22 مرداد 1390

سحر عشق

عسلم این روزها ماه رمضان است و تو هم وقتی میبینی من چیزی نمیخورم تو هم نمیخوری و یا با اون دستای کوچیکت لقمه رو به سمت من و بابا میگیری و میخوای که ما هم بخوریم و وقتی که میبینی ما نمیخوریم میری سراغ عروسکتو با اون صدای بچهگونت بهش میگی بخور بخور . الهی قربونت بشم  بیشتر سحرها تو خواب نازی فقط یکی دو شب بیدار شدی و شیر خوردی و خوابیدی . خدایا شکرت
19 مرداد 1390

محو تماشای نگاهت

عشق من دیروز وقتی از مهد اوردمت خیلی خسته بودی و زود خوابیدی منم خسته بودم و کنارت خوابم برد و اصلا متوجه اومدن بابایی نشدم وقتی بیدار شدم دیدم بابایی نشسته و محو تماشات شده یواش بهش گفتم چی شده گفت بیا ببین چه اروم خوابیده بهش گفتم برو بیدار میشه گفت نه بذار میخوام نگاش کنم منم رفتم تو اشپزخونه که ناهار رو سرو کنم وقتی برگشتم دیدم به به بابایی هم کنارت خوابش برده اینقدر خسته بوده که کنارت خوابش برده تا میخواستم بیدارش کنم تو هم بیدار شدی و شروع به گریه کردی منم ارومت کردم و سه تایی با هم ناهار خوردیم 
4 مرداد 1390

تکراری شیرین

عسلم یادگرفتی که هر کلمه ای که بهت میگم  با اون صدای مخملی قشنگت تکرار میکنی . وقتی لباس میپوشی بهت میگم خوشکله و تو هم با حالت سوالی دوباره تکرار میکنی خوشکله  و اون وقت منو بابایی میخندیمو بهت میگیم بی نظیره بی نظیره و دیگه این کلمه برات سخته و نمیتونی تکرار کنی و کم میاری  برا خودت دست میزنی و میخندی . دختر گلم این روزا ساعات کاریم کمتر شده و بیشتر پیش منی  و من از این بابت خیلی خوشحالم و به نظر میرسه تو هم خوشحالی و ارامش بیشتری تو نگاهت دیده میشه.خدا رو شکر 
3 مرداد 1390

ترنم زندگیم

عزیز دلم دیروز وقتی از مهد اوردمت یه کم خوابیدی و بعد بیدار شدی و دیگه نخوابیدی منم غذا درست کردم و با هم رفتیم سوپر خرید کردیم بعد کلی بازی کردی و شام خوردی و زود خوابیدی خسته شده بودی و دیگه نتونستی تا دیر وقت بیدار باشی الهی مامان فدات بشه دختر گلم .الهی همیشه سالم و شاد  باشی.
13 تير 1390