نترس عزیز دلم
نفسم روز جمعه یکی از بهترین و زیباترین لحظات با تو بودن رو تجربه کردم . همیشه از اینکه از حمام میترسیدی نگران بودم و برای همین به خودم میگفتم میشه یه روز ببرمت حمام و نترسی و خوشبختانه موفق شدم . وقتی بردمت حمام باز هم میترسیدی و محکم منو گرفته بودی یک دفعه یه چیزی به ذهنم رسید دیدم با النگوت بازی میکنی منم النگوتو در اوردم و توی اب انداختم و توهم مجبور شدی درش بیاری یه چند بار دیگه همین کار رو با شوخی وخنده انجام دادم تا بالاخره از من جدا شدی و شروع به اب بازی کردی دیگه دلت نمیخواست از حمام بیرون بیای و همش دلت میخواست بازی کنی . خلاصه یکی از بهترین روزای زندگیم به این نحو ثبت شد. خدایا بازم شکرت &...
نویسنده :
شیرین
8:44