تابستونه فصل شادی و گرما ...
یادش بخیر زمانی که مدرسه میرفتم وقتی تابستون میشد دیگه دل تو دلم نبود تمام تابستون به کتاب خوندن و نقاشی کشیدن و بازی با برادر و خواهرام سپری میشد ... علاقه عجیبی به رمان مخصوصا کتابای قدیمی با جلدای چرمی و کاغذای زرد کاهی داشتم و با ولع تمام خط به خط اونا رو میخوندم یادمه که تمام بعداز ظهرا رو کتاب میخوندم عصرا هم تو خنکای نزدیک غروب هممون تو حیاط والیبال بازی میکردیم و خدا رحمت کنه مادرم روی پله ها می نشست و به ما نگاه میکرد یا باغچه ها رو اب میداد چه دورانی داشتیم صبحا هم میرفتم کتابخونه کتاب میگرفتم یا هم کنار پنجره مینشستم و نقاشی میکشیدم ... هنوزم دفترای نقاشی اون موقعها رو دارم که تک تک نقاشیا رو تاریخ و حتی ساعت و دقیقه زده بودم...
نویسنده :
شیرین
11:31