تابستونه فصل شادی و گرما ...
یادش بخیر زمانی که مدرسه میرفتم وقتی تابستون میشد دیگه دل تو دلم نبود تمام تابستون به کتاب خوندن و نقاشی کشیدن و بازی با برادر و خواهرام سپری میشد ... علاقه عجیبی به رمان مخصوصا کتابای قدیمی با جلدای چرمی و کاغذای زرد کاهی داشتم و با ولع تمام خط به خط اونا رو میخوندم یادمه که تمام بعداز ظهرا رو کتاب میخوندم عصرا هم تو خنکای نزدیک غروب هممون تو حیاط والیبال بازی میکردیم و خدا رحمت کنه مادرم روی پله ها می نشست و به ما نگاه میکرد یا باغچه ها رو اب میداد چه دورانی داشتیم صبحا هم میرفتم کتابخونه کتاب میگرفتم یا هم کنار پنجره مینشستم و نقاشی میکشیدم ... هنوزم دفترای نقاشی اون موقعها رو دارم که تک تک نقاشیا رو تاریخ و حتی ساعت و دقیقه زده بودم ... چه ارامشی داشتم ... دغدغه هیچ چیزی رو نداشتم ... هنوزم بعضی وقتا چشمامو میبندم و به اون وقتا فکر میکنم ... یادمه که به گربه علاقه زیادی داشتم مامانم که میدونست گربه ها رو دوست دارم از درو همسایه ها بچه گربه میگرفت و به من اجازه میداد تا اونا رو نگه دارم ... یادمه یه بار سه تا بچه گربه داشتم ! ... مادر بزرگم خدا رحمتش کنه خیلی مهربون بود زمستونا تو خونه کوچیک و ساده خودش کرسی برقی میگذاشت یه گربه ای هم داشتند که همیشه خدا تو خونه مادر بزرگم بود یادمه زمستون که میرفتیم خونشون وقتی پاهام رو تو کرسی برقی شون دراز میکردم میدیدم پام به یه چیز نرمی میخوره فشارش که میدادم صدای میو گربه بلند میشد نگو که گربه مادر بزرگ تو کرسی خوابیده بوده و ما هم از سر شیطنت پاهامون رو روش میذاشتیم ... داشتم به این فکر میکردم که اگه فاطمه من هم یه روز از من بخواد که براش یه گربه بیارم که تو خونه نگه داره ایا منم بهش این اجازه رو میدم ؟... فقط دعا میکنم که خواسته های دخترم از من در همین حد ساده و با عشق باشه و چیزی نباشه که براورده کردنش نامعقول و سخت باشه .