بابایی بسه بیا دیگه
فاطمه عزیزم خدای بزرگ این لطف بی پایان را به ما ارزانی داشته که هر روز شاهد رشد کردن و بالیدنت باشیم . فکرشو که میکنم میبینم ادمی به چه سختی بزرگ میشه کم کم راه میره و به تدریج حرف زدن و خیلی چیزای دیگه رو یاد میگیره و چه لذتی بالا تر از این که ببینی فرزندت روز به روز چیزای جدیدتری رو یاد میگیره ... خدایا شکرت به خاطر این نعمت بزرگی که به ما دادی ...این روزا همچنان درگیر سنگ فرش کردن حیاط هستیم تو هم وقتی میبینی بابایی سخت مشغول کار هستش بهش میگی بابایی بسه بیا دیگه . بیا بازی کنیم ... قربون دختر گلم برم که فقط به فکر بازی هستی . از دیروز یاد گرفتی که میری wc و در رو هم میبندی و کارت رو انجام میدی و کلی اواز میخونی و بعد با کلی اهن و تلپ بیرون میای و به من میگی مامانی اب بریز . البته وقتی درو میبندی میترسی و چند بار صدام میزنی تا خیالت راحت بشه که من پشت درم . قربون دخترم برم که داره مستقل میشه ... . شاید این کارای کوچیک از دید اطرافیان خیلی هم مهم نباشه اما وقتی شاهد این هستی که با چه تلاشی یاد میگیری همین کارای کوچیک که برای ما بزرگا عادیه خیلی بزرگ و مهم به نظر میاد . دختر عزیزم خنده های کودکانه ات دنیایی از شادی به من میده . باز هم ممنونم خدا جون