فاطمه زهرا فاطمه زهرا ، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 1 روز سن داره

دخترم عشق من

مامانی تب ندارم !!!

فاطمه عزیزم شنبه وقتی از مهد میومدیم خونه تو راه عمو رو دیدیم و حدودا  نیم ساعتی با بابایی مشغول صحبت شدن هوا هم سرد بود وقتی رسیدیم خونه خوابیدی و وقتی از خواب بیدار شدی تب داشتی معلوم بود که حسابی سرما خوردی بابا بزرگ هم اومد خونمون و با بابابزرگ مشغول بازی شدی منم دلنگران بهت استامینوفن دادم و مشغول کارای روزمره شدم شب دوباره تبدار بودی از بس نگرانت بودم و همش تبت رو چک میکردم خودت به من میگفتی مامانی تب ندارم و دستات رو به من نشون میدادی و میگفتی ببین تب ندارم ! یکشنبه رو مرخصی گرفتم تا کنارت باشم خوشبختانه تبت خیلی کمتر شده بود برات سوپ درست کردم اما خیلی علاقه ای به خوردن نشون ندادی سرفه هم میکردی ..... .امروز به سختی اومدم سر کا...
13 آذر 1391

تاسوعا و عاشورا

دختر نازم فاطمه عزیزم   یادش بخیر کوچیک که بودم خدا رحمت کنه مادرم ما رو با خودش به مراسم عزاداری میبرد تا با امام حسین بیشتر اشنا بشیم این روزها خیلی یادش میکنم ویه جورایی خیلی خیلی دلتنگش شدم .. ارزو دارم فقط یک بار دیگه ببینمش ... منم به رسم گذشتگان تو رو تا جایی که در توانم بود به اکثر مراسما بردم تا تو هم مثل من یاد بگیری شاید تو هم وقتی بزرگ شدی دلتنگ من بشی و خدا کنه اونوقت از من به خوبی یاد کنی .چهار شنبه ١/٩ /٩١ مهد کودک مراسم زیارت عاشورا داشت و والدین بچه ها رو هم دعوت کرده بودند منم چهارشنبه رو مرخصی گرفتم تا بتونم شرکت کنم ساعت ٣٠/٨ با هم رفتیم مهد . بهت گفتم فاطمه منم باهات میام تا با هم دعا بخونیم . خیلی خوشحال بودی...
7 آذر 1391

تعطیلات اروم ...

فاطمه عزیزم روز پنجشنبه برای جدیدالاستخدامیها دوره گذاشته بودن و باز هم من به عنوان مدرس  دعوت شده بودم کلاسها مربوط به استخدامیهای سازمان تامین اجتماعی بود که از ساعت 1 بعد از ظهر تا 7 شب بود . مجبور بودم شب پنج شنبه و صبح پنجشنبه که تعطیل بودم مطالعه کنم و خودم رو برای کلاس اماده کنم وقت زیادی نداشتم تو هم که از همون ظهر چهارشنبه که از مهد اوردمت خونه شروع به بهانه گیری کردی و اصلا نذاشتی مطالعه کنم بابایی هم نتونست خیلی سرگرمت کنه همش کنار من بودی و فهمیده بودی من حواسم به چیز دیگه ایه هر چند دقیقه  به چشمام نگاه میکردی تا ببینی حواسم بهت هست یا نه اگه نبود به من میگفتی مامانی دوستت دارم و منم بلند بهت میگفتم منم دوستت دار...
21 آبان 1391

دعای زیر بارون ...

دختر خوبم فاطمه عزیزم این روزها تو حرف زدن خوب راه افتادی بعضی وقتا یه چیزایی میگی که واقعا نمیتونم جلو خندمو بگیرم خیلی بامزه کلمات رو تو ذهن کوچیکت کنار هم میچینی و جملات عجیب غریبی درست میکنی .برات روی دیوار برچسب حیوانات رو چسبوندم  ...خیلی دوسش داری .. دیروز اومدی تو اشپزخونه و ازم اب خواستی منم یه لیوان اب دادم دستت و مشغول کارام شدم .. بعد از چند دقیقه دیدم صدایی ازت نمیاد چون به تجربه میدونستم که وقتی بچه خیلی ساکته یعنی یه جریاناتی هستش ! اومدم سراغت تا ببینم چیکار میکنی دیدم لیوان به دست کنار برچسبا ایستادی و متعجب نگاه میکنی بهت گفتم فاطمه چی شده ؟! با همون معصومیت بچه گانت گفتی مامانی به گربه ا...
9 آبان 1391

دور هم بودن چه صفایی داره!

فاطمه عزیزم چهارشنبه  بابایی اومد و یه عالمه شادی برات اورد اونقدر ذوق زده شده بودی که همش از سر و کلش بالا میرفتی ... از بس خوشحال بودی تا 12 شب بیدار بودی و با بابایی بازی میکردی خوشبختانه من روز پنج شنبه تعطیل بودم .. صبح بابایی رفت سر کار و تو هم تا هشت خواب بودی .. بعد با خاله مریم رفتیم خونه خاله زهرا که نینی کوچولوش تازه دنیا اومده بازم پسر  شد احمد رضا  و امیر رضا و این کوچولو محمد رضا خواهرم به شوخی میگفت دیگه تیم فوتبالشون کامل شده . خیلی خوش گذشت زنگ زدیم خاله طوبی و دختراش فرخنده و فرشته هم اومدن و جمعمون جمع شد خدا رو شکر که مدارس پنج شنبه ها تعطیله که هممون تونستیم دور هم جمع بشیم .. تو هم که ...
29 مهر 1391

بغض کودکانه ...

فاطمه عزیزم  صبح چهار شنبه بابایی رفت ماموریت منم بعد از کار اومدم مهد دنبالت . بعد از مهد رفتیم پارک بازی کردی و برای بابایی گل چیدی . رفتیم خونه و ناهار خوردیم و بازی کردی و عمو پورنگ نگاه کردی یا بهتره بگم نگاه کردیم شب که بابایی زنگ زد تازه یادت افتاده بود که بابایی نیست پشت تلفن بغض کرده بودی و نتونستی باهاش صحبت کنی بعد از تلفن هم بهونه بابایی رو گرفتی و همش میگفتی بریم پیش بابایی ... قربون دل کوچیکت برم با بازی و شام خوردن سرگرمت کردم تا بالاخره خوابیدی . صبح پنج شنبه دختر خوبی بودی با هم رفتیم خرید و بعد ارایشگاه و بعد هم اومدیم خونه و به کارای روزمره رسیدیم غروب هم برای اینکه دلتنگ بابایی نشی رفتیم پارک و هوا خوری تو هم تموم را...
22 مهر 1391

مامانی خوابم میاد ...

دختر عزیزم فاطمه نازم   این روزا سعی میکنم تا عصرا بعد از مهد کودک سرگرم بازیت کنم تا نخوابی چون وقتی بیدار میشی خیلی گریه میکنی برای همین بعد از ناهار با همدیگه بازی میکنیم و عصرونه میخوری و منم به کارای روزمره میرسم یا مطالعه میکنم دیروز مثل همیشه مشغول بازی شدی با هم رفتیم خرید کردیم وبعد منم مشغول اشپزی شدم .. اومدی پیشم و گفتی مامانی میخوام بخوابم  به ساعت نگاه کردم وای ساعت هفته اگه الان بخوابی خواب شبت بهم میریزه . بهت گفتم نه مامانی الان وقت خواب نیست شام بخوریم بعد بخواب . اما چشمات چیز دیگه ای میگفت ... خوابت میومد و حسابی هم دلت میخواست بخوابی بغلت کردم و همینطور غذای روی گاز رو اماده میکردم که دیدم بعله خوابت ...
17 مهر 1391

حس خوب رهایی ...

فاطمه عزیزم  چند روزیه که وقتی بعد از ظهر ها از خواب بیدار میشی خیلی بهونه گیری میکنی و منتظر بهونه ای هستی تا شروع به گریه کنی نمیدونم علتش چیه ؟! فقط میدونم که این گریه هات تا یکی دو ساعتی ادامه داره برنامه عمو پورنگ رو که نگاه میکنی تقریبا حالت بهتر میشه و شب اخلاقت ادمیزادی میشه ! برای همین شبها رو خیلی دوست دارم با هم بازی میکنیم نقاشی میکشیم و منم با خیال راحت غذا درست میکنم خلاصه این وضع و حال ماست .... این روزها دیگه به چیزی فکر نمیکنم و همه مشغولیتهای ذهنی رو کنار گذاشتم و به نوعی رها کردم به یه ارامش عجیبی رسیدم ... بالاخره عمر میگذره پس بگذار لااقل با ارامش سپری بشه .... چقدر خوبه این حس رهایی ...
28 شهريور 1391

دلم میخواد همیشه مثل سایه با تو باشم ...

دختر نازم  فاطمه عزیزم   هر روز خدا رو هزاران مرتبه شکر میکنم بابت اینکه تو رو به ما داد تا تنها نباشم تا در کنار تو لحظه های سخت اسونتر بگذره ... این روزها دختر خیلی مودبی شدی چادر سرت میکنی و مهمون که میاد مودبانه رو مبل میشینی و مثل بزرگا به حرفای بقیه گوش میدی وقتی نگات میکنم خودمم خندم میگیره دختر به این فضولی چقدر اروم نشسته و گوش میده ... جای خوراکیاتو بلدی کجاست و هر وقت خوراکی میخوای خودت میری اشپز خونه و برمیداریو میخوری وقتی هم که چیزی تمام میشه به من میگی مامانی بریم مغازه بخریم باشه ! منم میگم باشه مامانی میخرم برات . عصر پنج شنبه رفتیم خرید و برات جنگل حیوانات رو خریدم خیلی خوشت اومده بود اسم تک تک حیوا...
18 شهريور 1391