فاطمه زهرا فاطمه زهرا ، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 14 روز سن داره

دخترم عشق من

اخرش فدات میشم ...

دختر عزیزم    پنجشنبه مریم زنگ زد خونمون که باید بریم اداره ثبت برای کارای مربوط به خونه مرحوم پدریم و نقل و انتقال و این کارا . تو هم که با صدای تلفن بیدار شده بودی همش به من میگفتی مامانی کیه ؟ و منم بهت گفتم خاله مریمه میخوایم بریم  بیرون و تو هم از خدا خواسته خواب از سرت پرید لباساتو اوردی تا امادت کنم در همین حین خاله مریم رسید و لباساتو تنت کرد منم صبحانتو با خودم اوردم تا تو راه بخوری ... بعد از کارای اداری با خاله رفتیم خرید ... به قول همسری خانمها به قصد هر کاری که از خونه بیرون میرن نهایتا سر از خرید کردن در میارن .. برات یه تیشرت و برای خودم یه روسری خوشکل خریدم .. عصر هم با بابایی رفتیم پارک کلی بازی کردی هوا ...
4 شهريور 1391

بهترین ماه رمضان

دختر گلم  فاطمه عزیزم  امسال ماه رمضان حال و هوای دیگه ای داشت میشه گفت که یکی از بهترین ماه رمضانهایی بود که تجربه کردم با وجود روزای طولانی و گرمای طاقت فرسا بازم خیلی خوب بود خوشبختانه ماه رمضان تعطیل بودم و جز رسیدگی به کارای خونه کار دیگه ای نداشتم روزای اول عادت به بودن تو خونه نداشتی صبح که بابایی میرفت سر کار بیدار میشدی و گریه میکردی که ما هم لباس بپوشیم و بریم بیرون . منم دیدم که خیلی بیتابی میکنی بردمت پارک نزدیک خونه ولی هوا خیلی گرم بود با وجود روزه گلوم حسابی خشک شده بود تو هم که همش میخواستی تو بغلم باشی خیلی بهم فشار میومد ولی چاره ای نبود باید تحمل میکردم .. روزای بعد دیگه از بردنت به پارک منصرف شدم و به سوپر ...
1 شهريور 1391

خودم بلدم ....

دختر نازم فاطمه عزیزم الان چند وقته که یاد گرفتی خودت بیشتر کارات رو انجام بدی و اصرار زیادی داری که خودت میتونی . میخوام لباس تنت کنم با تاکید به من میگی خودم بلدم خودم بلدم و البته خودت به سختی لباس میپوشی میخوام صورتت رو بشورم میگی بلندم کن خودم بلدم .. و از چپ و راست بلد بودن خودت رو اعلام میکنی قربون دخترم برم که داره مستقل میشه ... به عمو پورنگ علاقه زیادی داری مخصوصا اون شیر و خارپشتی که نشون میده وقتی برنامه تموم میشه با التماس از من میخوای که شیر رو برات بیارم ومتوجه نمیشی که من نمیتونم برات بیارم وتا حدودی وقتی که بهت میگم خداحافظی کردند و رفتن خونشون قانع میشی و منم سریع با ترفندای مختلف حواست رو پرت میکنم . خوشبختانه خیلی به تلوز...
10 مرداد 1391

رمضان تجلی...

دختر نازم فاطمه عزیزم امروز اول ماه مبارک رمضانه . دیشب ساعت 3 بیدار شدم و سفره سحری رو اماده کردم بعد بابایی رو بیدار کردم تا سحری بخوره . خوشبختانه تو خواب ناز بودی و فقط بیدار شدی و اب خوردی و خوابیدی . اولین سحر خیلی خوب بود خدا کنه تا اخر ماه رمضان هم به همین صورت باشه خدا بیامرزه پدر کسی رو که پیشنهاد کم شدن ساعات کاری رو داد . ما از ساعت 8 تا 13 سر کار  هستیم و خوشبختانه بجز یک هفته ماه رمضان بقیه اون رو تعطیل هستم و این یعنی در کنار تو بودن . خدا کنه رمضان امسال هم خدا توفیق روزه داری رو به ما بده انشاالله 
31 تير 1391

نگران نگرانیات ...

فاطمه عزیزم دیروز عصر رفتیم خرید موقع برگشت وقتی داشتم سوار ماشین میشدم سرم به در خورد و خیلی درد گرفت تو هم که تو بغلم بودی برگشتی و به من گفتی مامانی سرت درد گرفت گفتم اره مامانی خیلی درد م اومد و تا شب چند بار از من پرسیدی قربون دخترم برم که اینقدر نگران منه . صبح وقتی میومدم سر کار بیدار شدی و با چشمای قشنگت به من نگاه میکردی اومدم پیشت و بهت گفتم من میرم سر کار و زودی برمیگردم قربون چشمای نازت برم و چشمای چشم به راهت رو بوسیدم اروم کنار بابایی خوابیدی چیزی نگفتی اما تو دل من غوغایی بود ... خدایا شکرت بابت همه چیزای خوبی که به ما دادی
28 تير 1391

ای الهه ناز ...

 فاطمه عزیزم صبح پنجشنبه چون تعطیل بودم گذاشتم تا خوب بخوابی منم زودتر بیدار شدم و کارامو انجام دادم حدود 9 بیدار شدی تا بیدار شدی گفتی مامانی تخم مرغ میخوام عادت کردی که روزای پنج شنبه صبحانه تخم مرغ بخوری منم صبحانه رو اماده کردم و گوجه و پنیر هم اوردم تا خوشمزه تر بشه ... بعد از صبحانه با هم رفتیم ارایشگاه . تو ارایشگاه هم اروم تو بغلم نشستی تا خانم کارشو انجام بده کم کم حوصلت سر رفت و شروع به فضولی و بازی کردی . بعد رفتیم خونه عمو تا برای عقد کنان الهه کمکشون کنیم الهه هم حلقه های ازدواجشون رو نشونم داد و لباس عقد خوشکلش رو هم دیدم ما هم کمکشون کردیم و ظهر برای ناهار اومدیم خونه. بابایی از سر ...
24 تير 1391

بیقرار دلم...

فاطمه عزیزم یکشنبه که از مهد اومدی خونه خیلی بیقرار بودی همون موقع احساس کردم که بدنت داغه ولی گفتم شاید از گرما باشه اب خوردی و گریه کردی که لباساتو دربیارم بعد از ناهار هم همش دلت میخواست تو بغلم باشی یه کم بازی کردی و غروب بردمت بیرون تاسر حال بشی چادر کوچولوت رو سرت کردی و عروسکت رو هم بغل زدی و کیف خوشکلت رو هم دستت کردی و گفتی مامانی بریم بیرون بهت گفتم مامانی چادر نمیخواد لج کردی که میخوام با چادر بیام ..خلاصه دستت رو گرفتم و رفتیم پیاده روی همش احساس میکردم دستت گرمه پیشونیت رو که بوسیدم کاملا مطمئن شدم که تب داری برگشتیم خونه و بهت استامینوفن دادم و دست و پات رو شستم . هوا هم خیلی گرم بود 40 درجه بالای صفر . شب دوباره استامینوفن داد...
21 تير 1391

میرم ولی نمی رود از سر من هوای تو...

عزیز دلم فاطمه نازم روز پنج شنبه تولد امام زمان (ع) بود رفتیم پارک ازادگان که جشن گرفته بودند و یه کیک تولد بزرگی هم درست کرده بودند خیلی خوب بود و خوش گذشت... دیگه.. رفتیم خونه عمه . نازنین یه هفته ای بود که مریض بود و اسها.. و استفرا.. شدید . دوبار اونو برده بودن دکتر و سرم بهش وصل کرده بودند . ما هم رفتیم عیادت نازنین که تا تو رو دم در دید حالش خوب شد و بدو اومد سمتت و بهت میگفت تاتا بیا بازی . عمه براتون شکلات و غذا اورد که شاید به هوای تو نازنین هم بخوره که خدا رو شکر خورد . عمه میگفت که این یه هفته نازنین هیچی نمیخورده و اب هم به زور میخورده . خدا رو شکر باهات سرگرم بازی شد و حال و هواش عوض شد تا 11 شب اونجا بودیم و اومدیم خونه و ...
17 تير 1391

به چشمان تو سوگند ...

دختر گلم فاطمه عزیزم پنج شنبه عروسی محمد پسر خاله  بود که رفتیم عروسی و خوش گذشت محمد والهام تازه از مکه اومده بودند و همون شب جلسه عروسیشون بود خیلی خوبه که زندگیشون رو اینجوری شروع کردن . ایشالله  خوشبخت بشن ... یاد میاورم دستانت را که روزی مرهم دردهایم  غروب غمهایم و شادی لحظه هایم بود اینک به یاد نگاهت اه میکشم و ان را در قفس دل حبس میکنم تا به سویت ایم و در پایت فرو ریزم ...  
13 تير 1391