ای حرمت ملجا درماندگان...
دختر نازم فاطمه عزیزم دارم به این فکر میکنم که چه کارایی انجام میدی تا بنویسم ...دیروز طبق معمول وقتی با بابایی اومدی خونه پریدی تو بغلم و جالب این بود که سوالاتی که من همیشه ازت میپرسیدم رو تو ازم پرسیدی :مامانی کجا بودی ؟! غذا تو خوردی ؟ماستت رو خوردی ؟! و بعد من و بابایی بلند بلند خندیدیم و تو هم خندیدی ناقلا . با این شیرین زبونیت خستگی کار از تنم بیرون میره . بعد از ناهار بردمت حمام تا دوش بگیری و خنک بشی و اب بازی کنی شاید خسته بشی بخوابی . اتفاقا همین طور هم شد بعد از حمام خوابیدی ولی من نتونستم بخوابم . غروب بابایی شربت اب انبه درست کرده بود که خوردی بعد همه با هم رفتیم بیرون هوا خوری... رفتیم پارک تا تاب بازی کنی حدود 30/10 شب برگشتی...
نویسنده :
شیرین
11:01