فاطمه زهرا فاطمه زهرا ، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 17 روز سن داره

دخترم عشق من

ای حرمت ملجا درماندگان...

دختر نازم فاطمه عزیزم دارم به این فکر میکنم که چه کارایی انجام میدی تا بنویسم ...دیروز طبق معمول وقتی با بابایی اومدی خونه پریدی تو بغلم و جالب این بود که سوالاتی که من همیشه ازت میپرسیدم رو تو ازم پرسیدی :مامانی کجا بودی ؟! غذا تو خوردی ؟ماستت رو خوردی ؟! و بعد من و بابایی بلند بلند خندیدیم و تو هم خندیدی ناقلا . با این شیرین زبونیت خستگی کار از تنم بیرون میره . بعد از ناهار بردمت حمام تا دوش بگیری و خنک بشی و اب بازی کنی شاید خسته بشی بخوابی . اتفاقا همین طور هم شد بعد از حمام خوابیدی ولی من نتونستم بخوابم . غروب بابایی شربت اب انبه درست کرده بود که خوردی بعد همه با هم رفتیم بیرون هوا خوری... رفتیم پارک تا تاب بازی کنی حدود 30/10 شب برگشتی...
6 تير 1391

بابایی بسه بیا دیگه

فاطمه عزیزم خدای بزرگ این لطف بی پایان را به ما ارزانی داشته که هر روز شاهد رشد کردن و بالیدنت باشیم . فکرشو که میکنم میبینم ادمی به چه سختی بزرگ میشه کم کم راه میره و به تدریج حرف زدن و خیلی چیزای دیگه رو یاد میگیره و چه لذتی بالا تر از این که ببینی فرزندت روز به روز چیزای جدیدتری رو یاد میگیره ... خدایا شکرت به خاطر این نعمت بزرگی که به ما دادی ...این روزا همچنان درگیر سنگ فرش کردن حیاط هستیم  تو هم وقتی میبینی بابایی سخت مشغول کار هستش بهش میگی بابایی بسه بیا دیگه . بیا بازی کنیم ... قربون دختر گلم برم که فقط به فکر بازی هستی . از دیروز یاد گرفتی که میری wc و در رو هم میبندی و کارت رو انجام میدی و کلی اواز میخونی و بعد...
4 تير 1391

دوستت دارم ...

دختر نازم فاطمه عزیزم این مدت درگیر ازمونهای LMS بودم و کمتر تونستم خاطراتت رو ثبت کنم نی نی وبلاگ هم قاطی کرده بود و وبم باز نمیشد ... تا اینکه با خلاقیت خودم!تونستم وارد وب بشم . دلم برای نوشتن تنگ شده بود ...این روزا وقتی از مهد میای خونه با هم ناهار میخوریم و تو هم فضولیات شروع میشه و هر کار میکنم که بخوابی زیر بار نمیری زرنگ شدی برای خودت .منم از خیر خواب بعد از ظهر میگذرم و به کارای روزمره میرسم ...حالا دیگه روزا طولانی شده بیشتر عصرا بیرون میریم و میبرمت پارک تا بازی کنی .  حالا دیگه خوب حرف میزنی بهت میگم مامانی رو دوست داری ؟میگی نه  بهت میگم نه؟! تو هم میخندی و بلند میگی دوست دارم دوست دارم ... قربون اون ...
31 خرداد 1391

بابا بزرگ...

دختر نازم فاطمه عزیزم    دیروز عصر  بابابزرگ اومدن خونمون تو خواب بودی وقتی بیدار شدی اول تعجب کردی بعد رفتی سمت بابابزرگ و بوسش کردی بعد همش کلاه بابابزرگ رو برمیداشتی و سرت میذاشتی دستکشای منم پیدا کردی و دستت میکردی و کیفت رو هم بر میداشتی و برای خودت کلاس میذاشتی خلاصه خیلی سر به سر بابابزرگ میذاشتی قربون دخترم برم که اینقدر بابا بزرگش رو دوست داره . با بابا بزرگ رفتی تو حیاط و درخت انگور رو اصلاح کردین . منم شام اماده کردم بعد عمه فاطمه اومد و با نازنین عمه سر اسباب بازیا جدال میکردین ... خلاصه دیشب یکی از بهترین شبا بود ... خدا کنه بابا بزرگ و مادر جون سالیان سال زنده و سالم باشن ... محبتاشون منو یاد پدر و...
9 خرداد 1391

لالا ... لالا...

نفسم فاطمه عزیزم   چند شبه که بعد از قصه شب به من میگی برات لالایی بخونم تا خوابت ببره اولش که بیداری خودت هم با من میخونی و اخر هر مصرعشو کامل میکنی منم لالایی که از مادرم یاد گرفتم رو میخونم یه حس ارامشی به من میده که این ارامش به تو هم منتقل میشه . بعضی وقتا در حین خوندن لالایی یاد مادرم میافتم و به این فکر میکنم که همین زحمتا رو (حتی خیلی بیشتر)برامون میکشیده و اونوقت چشمام پره اشک میشه ... یادش بخیر... لالا گلم باشی تسلای دلم باشی لالا گل زیره تو رو خواب خوشی گیره لالا گل پسته شدم از گریه ات خسته لالا گل الو دو چشمان تو خواب الو لالا گلم باشی تسلای دلم باشی لالا گل زیره تو رو خواب خوش گیره لالا گل لاله پلنگ در کو...
6 خرداد 1391

بهونه ای برای گریستن ...

 دختر نازم فاطمه عزیزم  دیروز وقتی با بابایی از مهد اومدی خونه خیلی کلافه بودی و منتظر بهونه ای برای گریه بودی ناهار خوردی و بعد از ناهار ادامس میخواستی تا رفتم برات از اشپز خونه ادامس بیارم کلی گریه کردی و با قهر ادامس رو پس میزدی نمیدونم چرا اینقدر ناراحت و کم حوصله بودی شاید تو مهد نخوابیده بودی و خسته بودی حدود بیست دقیقه ای گریه کردی من و بابایی کلی نوازشت کردیم تا اروم شدی بعد تو بغلم گرفتمت و اروم برات لالایی خوندم تا خوابت برد ... به خاطر گریه هات با وجود خستگی  اصلا نتونستم بخوابم یک ساعتی کنارت موندم تا خوب بخوابی بعد بلند شدم و ظرفا رو شستم و شام و ناهار فردا رو اماده کردم تا وقتی که بیدار شدی کنارت باشم . ساعت 5/6 ...
1 خرداد 1391

ای قصه قصه قصه...

دختر نازم فاطمه عزیزم   دیروز صبح بدون برنامه قبلی رفتیم گردش و هوا خوری و کوه نوردی . هوا ی خارج از شهر عالی بود تو هم که در حال بازیگوشی بودی تا ظهر بیرون بودیم وقتی رسیدیم خونه خیلی خسته بودی منم یه فست فود درست کردم و تو هم تو خواب وبیداری یه کم خوردی و از خستگی زود خوابیدی منم خیلی خسته شده بودم کنارت خوابیدم یکی دو ساعت بعد بیدار شدی بستنی خوردی و با اجیل مشغولت کردم شام رو اماده کردم و بعد بردمت حمام . کلی اب بازی کردی بعد از حمام با خودم گفتم که دیگه خیلی خسته شدی و الان میخوابی اما دریغ از خواب . ساعت 10.5دیگه داشتم از پا میافتادم خیلی خسته شده بودم برقا رو خاموش کردم دلت نمیخواست بخوابی همش میگفتی مامانی قصه بگو فکر کنم ه...
30 ارديبهشت 1391