فاطمه زهرا فاطمه زهرا ، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 17 روز سن داره

دخترم عشق من

شعر اواز موسیقی

فاطمه عزیزم  خاله اکبری مربی مهدت تو دفترچه کوچولوت چند تا شعر نوشته البته من ازش خواستم تا بنویسه  چون دیدم  شعرا رو تو خونه میخونی و اصرار داری که منم ادامه شعراتو بخونم ما هم که این همه کتاب تو این دنیا خوندیمو چهار تا شعر بچه گونه درست درمون یاد نگرفتیم ! این بود که خاله زحمتشو کشید .. شبا با هم دیگه شعر میخونیم بعضی شعراش خیلی قشنگه و بعضیاشم خنده دار ... یکی از شعرات اینه : پاشو پاشو کوچولو    به پنجره نگاه کن   با چشمای قشنگت     به منظره نگاه کن        اون بالا بالا خورشید      پایین ترش درختان ...  این ش...
10 دی 1391

روزای ابری ....

دختر نازم فاطمه عزیزم  این روزا مثل همه روزای خوب خدا میگذره و همه تبدیل به خاطره میشه ... دیروز وقتی از مهد اوردمت خونه خسته بودی وشیر خوردی و خوابیدی من وبابایی هم ناهار خوردیم و خوابیدیم ... بعد از استراحت همه با هم رفتیم بیرون و خرید کردیم هوا سرد بود و زود برگشتیم خونه ... با هم بازی کردیم و نقاشی کشیدیم و بعد من مشغول تدارک شام و ناهار فردا شدم و تو هم با بابایی اواز میخوندی ... محرم و عزاداری و نوحه خوانی خیلی روت تاثیر گذاشته برام میخونی حسین جانم حسین جانم ... و با زبون بچه گانت میخونی: نیزه شکسته ها را بزن کنار زینب حسینت اینجا خپته!(خفته) منو بابایی هم سینه میزنیم ! (هیات خانوادگی!) . قطار بازیو خیلی دوست داری به من وبا...
22 آذر 1391

مامانی تب ندارم !!!

فاطمه عزیزم شنبه وقتی از مهد میومدیم خونه تو راه عمو رو دیدیم و حدودا  نیم ساعتی با بابایی مشغول صحبت شدن هوا هم سرد بود وقتی رسیدیم خونه خوابیدی و وقتی از خواب بیدار شدی تب داشتی معلوم بود که حسابی سرما خوردی بابا بزرگ هم اومد خونمون و با بابابزرگ مشغول بازی شدی منم دلنگران بهت استامینوفن دادم و مشغول کارای روزمره شدم شب دوباره تبدار بودی از بس نگرانت بودم و همش تبت رو چک میکردم خودت به من میگفتی مامانی تب ندارم و دستات رو به من نشون میدادی و میگفتی ببین تب ندارم ! یکشنبه رو مرخصی گرفتم تا کنارت باشم خوشبختانه تبت خیلی کمتر شده بود برات سوپ درست کردم اما خیلی علاقه ای به خوردن نشون ندادی سرفه هم میکردی ..... .امروز به سختی اومدم سر کا...
13 آذر 1391

تاسوعا و عاشورا

دختر نازم فاطمه عزیزم   یادش بخیر کوچیک که بودم خدا رحمت کنه مادرم ما رو با خودش به مراسم عزاداری میبرد تا با امام حسین بیشتر اشنا بشیم این روزها خیلی یادش میکنم ویه جورایی خیلی خیلی دلتنگش شدم .. ارزو دارم فقط یک بار دیگه ببینمش ... منم به رسم گذشتگان تو رو تا جایی که در توانم بود به اکثر مراسما بردم تا تو هم مثل من یاد بگیری شاید تو هم وقتی بزرگ شدی دلتنگ من بشی و خدا کنه اونوقت از من به خوبی یاد کنی .چهار شنبه ١/٩ /٩١ مهد کودک مراسم زیارت عاشورا داشت و والدین بچه ها رو هم دعوت کرده بودند منم چهارشنبه رو مرخصی گرفتم تا بتونم شرکت کنم ساعت ٣٠/٨ با هم رفتیم مهد . بهت گفتم فاطمه منم باهات میام تا با هم دعا بخونیم . خیلی خوشحال بودی...
7 آذر 1391

تعطیلات اروم ...

فاطمه عزیزم روز پنجشنبه برای جدیدالاستخدامیها دوره گذاشته بودن و باز هم من به عنوان مدرس  دعوت شده بودم کلاسها مربوط به استخدامیهای سازمان تامین اجتماعی بود که از ساعت 1 بعد از ظهر تا 7 شب بود . مجبور بودم شب پنج شنبه و صبح پنجشنبه که تعطیل بودم مطالعه کنم و خودم رو برای کلاس اماده کنم وقت زیادی نداشتم تو هم که از همون ظهر چهارشنبه که از مهد اوردمت خونه شروع به بهانه گیری کردی و اصلا نذاشتی مطالعه کنم بابایی هم نتونست خیلی سرگرمت کنه همش کنار من بودی و فهمیده بودی من حواسم به چیز دیگه ایه هر چند دقیقه  به چشمام نگاه میکردی تا ببینی حواسم بهت هست یا نه اگه نبود به من میگفتی مامانی دوستت دارم و منم بلند بهت میگفتم منم دوستت دار...
21 آبان 1391

دعای زیر بارون ...

دختر خوبم فاطمه عزیزم این روزها تو حرف زدن خوب راه افتادی بعضی وقتا یه چیزایی میگی که واقعا نمیتونم جلو خندمو بگیرم خیلی بامزه کلمات رو تو ذهن کوچیکت کنار هم میچینی و جملات عجیب غریبی درست میکنی .برات روی دیوار برچسب حیوانات رو چسبوندم  ...خیلی دوسش داری .. دیروز اومدی تو اشپزخونه و ازم اب خواستی منم یه لیوان اب دادم دستت و مشغول کارام شدم .. بعد از چند دقیقه دیدم صدایی ازت نمیاد چون به تجربه میدونستم که وقتی بچه خیلی ساکته یعنی یه جریاناتی هستش ! اومدم سراغت تا ببینم چیکار میکنی دیدم لیوان به دست کنار برچسبا ایستادی و متعجب نگاه میکنی بهت گفتم فاطمه چی شده ؟! با همون معصومیت بچه گانت گفتی مامانی به گربه ا...
9 آبان 1391

دور هم بودن چه صفایی داره!

فاطمه عزیزم چهارشنبه  بابایی اومد و یه عالمه شادی برات اورد اونقدر ذوق زده شده بودی که همش از سر و کلش بالا میرفتی ... از بس خوشحال بودی تا 12 شب بیدار بودی و با بابایی بازی میکردی خوشبختانه من روز پنج شنبه تعطیل بودم .. صبح بابایی رفت سر کار و تو هم تا هشت خواب بودی .. بعد با خاله مریم رفتیم خونه خاله زهرا که نینی کوچولوش تازه دنیا اومده بازم پسر  شد احمد رضا  و امیر رضا و این کوچولو محمد رضا خواهرم به شوخی میگفت دیگه تیم فوتبالشون کامل شده . خیلی خوش گذشت زنگ زدیم خاله طوبی و دختراش فرخنده و فرشته هم اومدن و جمعمون جمع شد خدا رو شکر که مدارس پنج شنبه ها تعطیله که هممون تونستیم دور هم جمع بشیم .. تو هم که ...
29 مهر 1391