دعای زیر بارون ...
دختر خوبم فاطمه عزیزم این روزها تو حرف زدن خوب راه افتادی بعضی وقتا یه چیزایی میگی که واقعا نمیتونم جلو خندمو بگیرم خیلی بامزه کلمات رو تو ذهن کوچیکت کنار هم میچینی و جملات عجیب غریبی درست میکنی .برات روی دیوار برچسب حیوانات رو چسبوندم ...خیلی دوسش داری .. دیروز اومدی تو اشپزخونه و ازم اب خواستی منم یه لیوان اب دادم دستت و مشغول کارام شدم .. بعد از چند دقیقه دیدم صدایی ازت نمیاد چون به تجربه میدونستم که وقتی بچه خیلی ساکته یعنی یه جریاناتی هستش ! اومدم سراغت تا ببینم چیکار میکنی دیدم لیوان به دست کنار برچسبا ایستادی و متعجب نگاه میکنی بهت گفتم فاطمه چی شده ؟! با همون معصومیت بچه گانت گفتی مامانی به گربه اب دادم اب نخورد !! قربون دخترم برم که میخواسته برچسب گربه رو اب بده ! ... امروز هوا بارونیه .. هوای بارونی رو خیلی دوست دارم یه کم زیر بارون پیاده روی کردم و به اسمون نگاه کردم و همونطور که قطرات بارون رو روی صورتم احساس میکردم خدا رو شکر کردم بابت تمام چیزای خوبی که بهمون داده بابت حتی همون لحظه ای که زیر بارون ایستادم و چیزاییکه از خدا میخواستم رو زیر لب زمزمه کردم .. میدونم که دعای زیر بارون حتما مستجاب میشه ...