روزای ابری ....
دختر نازم فاطمه عزیزم این روزا مثل همه روزای خوب خدا میگذره و همه تبدیل به خاطره میشه ... دیروز وقتی از مهد اوردمت خونه خسته بودی وشیر خوردی و خوابیدی من وبابایی هم ناهار خوردیم و خوابیدیم ... بعد از استراحت همه با هم رفتیم بیرون و خرید کردیم هوا سرد بود و زود برگشتیم خونه ... با هم بازی کردیم و نقاشی کشیدیم و بعد من مشغول تدارک شام و ناهار فردا شدم و تو هم با بابایی اواز میخوندی ... محرم و عزاداری و نوحه خوانی خیلی روت تاثیر گذاشته برام میخونی حسین جانم حسین جانم ... و با زبون بچه گانت میخونی: نیزه شکسته ها را بزن کنار زینب حسینت اینجا خپته!(خفته) منو بابایی هم سینه میزنیم ! (هیات خانوادگی!) . قطار بازیو خیلی دوست داری به من وبابایی اصرار میکنی تا قطار بازی کنیم (پشت لباس همدیگه رو میگیریمو دور خونه میدویم ) یادمه که ما هم بچه بودیم همین بازیا رو میکردیم ...
این روزها هوا ابریه و چقدر من این هوای ابری رو دوست دارم و چه خاطرات خوبی در این هوای ابری دارم به ابرا که نگاه میکنم دلم میگیره میدونم که اون روزا دیگه هیچ وقت تکرار نمیشه .......خدایا شکرت راضیم به رضای تو