مامانی تب ندارم !!!
فاطمه عزیزم شنبه وقتی از مهد میومدیم خونه تو راه عمو رو دیدیم و حدودا نیم ساعتی با بابایی مشغول صحبت شدن هوا هم سرد بود وقتی رسیدیم خونه خوابیدی و وقتی از خواب بیدار شدی تب داشتی معلوم بود که حسابی سرما خوردی بابا بزرگ هم اومد خونمون و با بابابزرگ مشغول بازی شدی منم دلنگران بهت استامینوفن دادم و مشغول کارای روزمره شدم شب دوباره تبدار بودی از بس نگرانت بودم و همش تبت رو چک میکردم خودت به من میگفتی مامانی تب ندارم و دستات رو به من نشون میدادی و میگفتی ببین تب ندارم ! یکشنبه رو مرخصی گرفتم تا کنارت باشم خوشبختانه تبت خیلی کمتر شده بود برات سوپ درست کردم اما خیلی علاقه ای به خوردن نشون ندادی سرفه هم میکردی ..... .امروز به سختی اومدم سر کار . نگران وضعیت تو بودم زنگ زدم مهد گفتن بازی میکنی و حالت خوبه ... اما من بازم نگرانم انگار خدا مادرا رو فقط برای نگران بودن خلق کرده ...........خدا کنه زود زود خوب بشی. خدایا مصلحتت رو شکر