تاسوعا و عاشورا
دختر نازم فاطمه عزیزم یادش بخیر کوچیک که بودم خدا رحمت کنه مادرم ما رو با خودش به مراسم عزاداری میبرد تا با امام حسین بیشتر اشنا بشیم این روزها خیلی یادش میکنم ویه جورایی خیلی خیلی دلتنگش شدم .. ارزو دارم فقط یک بار دیگه ببینمش ... منم به رسم گذشتگان تو رو تا جایی که در توانم بود به اکثر مراسما بردم تا تو هم مثل من یاد بگیری شاید تو هم وقتی بزرگ شدی دلتنگ من بشی و خدا کنه اونوقت از من به خوبی یاد کنی .چهار شنبه ١/٩ /٩١ مهد کودک مراسم زیارت عاشورا داشت و والدین بچه ها رو هم دعوت کرده بودند منم چهارشنبه رو مرخصی گرفتم تا بتونم شرکت کنم ساعت ٣٠/٨ با هم رفتیم مهد . بهت گفتم فاطمه منم باهات میام تا با هم دعا بخونیم . خیلی خوشحال بودی دستمو گرفتی و با خودت کشوندیم داخل سالن مهد ... بچه ها اومدن پیشت تو هم بهشون میگفتی این مامان منه و مثل بزرگا اومدی کنارم نشستی و با هم به دعا گوش کردیم .. مراسم خیلی خوبی بود .. اسم دوستات رو به من میگفتی و اونا رو به من نشون میدادی یگانه مهدیه کوچک و مهدیه بزرگ امیر مهدی و امیر محمد و حسن ناصری که اونو همینجوری صدا میزدی حسن ناصری و به گمانم فکر میکردی ناصری اسمشه ... خلاصه خیلی خوب بود ... شنبه و یکشنبه هم مراسم عزاداری شرکت کردیم وقتی گریه میکردم ناراحت میشدی ... . به خاطر مراسم عزاداری پلیس بیشتر خیابونا رو بسته بود به یه خیابون بسته که رسیدیم با ذوق گفتی مامان پولوس من اول تعجب کردم که چی میگی و بعد متوجه شدم که تو به پلیس میگی پولوس میدونم که نباید میخندیدیم ولی واقعا هم من وهم بابایی نتونستیم جلوی خندمون رو بگیریم ... بعدا بابا یواشکی به شوخی به من میگفت پولوس رو دیدی؟! .......... خدایا بازم شکرت